سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری
سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری

صدای پای آب: لای این شب بوها - پای آن کاج بلند

چند نکته از قطعه: لای این شب بوها - پای آن کاج بلند
اشاره به نزدیک با ضمیر «این» و اشاره به دور با ضمیر «آن» انجام میشه. ضمایر «این» و «آن» در گفتار عامیانه هم خیلی استفاده داره اما هر موقع که با هم استفاده میشن (به صورت «این و آن») اشاره به دو چیز ندارن! بلکه اشاره به «همه» و «کل» دارند. مثلا: «آنقدر گرفتاری مالی داشتم که به این و آن رو انداختم» که در واقع یعنی از «همه» درخواست کمک کردم و مثال های دیگه... در ادبیات هم به همین منظور از این ضمایر استفاده شده، مولوی: «اندرون توست آن طوطی نهان - عکس او را دیده بر این و آن» و اقبال: «نه پیوستم در این بستان سرا دل - ز بند این و آن آزاده رفتم» و سایر مثال ها... سهراب در اینجا به سادگی، وجود فراگیر خدا را بیان میکنه از «این تا آن» از «اول تا آخر» و ...
نکته بسیار لطیفی که در این قطعه شعر وجود داره مربوط به بوی شب بوها و قامت (طول) کاج میشه. جالبه که توجه کنیم «بو» و «طول» چطوری توسط انسان درک میشن! خب «بو» که توسط حس بویایی درک میشه اما طول یا بلندی به وسیله چشم درک نمیشه! چشم، بلندی کاج رو نمی بینه بلکه کاج رو می بینه! اما در درون انسان چیز دیگری باید باشه که طول کاج رو بررسی و مقایسه کنه، که این امر ساده، مربوط به عقل هست. در فرهنگ عامیانه بهش میگیم «سبک و سنگین کردن». نکته لطیف این قطعه شعر، در مشاهده خدا بوسیله عناصر عینی و عناصر ذهنی بود که «بو» عینی و «بلندی» ذهنی محسوب میشه.
شاید این رو لازم باشه که اضافه کنم. «بو» یک موجودیت فیزیکی داره که موجودیتش به هیچ عنوان قابل انکار کردن نیست! اما کاج به خودی خود بلندی نداره!!! بلندی کاج، زمانی وجود داره و در زمانی دیگه خیر! اگه کاج رو در کنار درخت آلبالو و امثالهم مقایسه کنیم، بلندی کاج به وجود میاد (پس یک «وجود ِ وابسته» داره) اما اگه در کنار سپیدار مقایسه کنیم، دیگه بلندی کاج وجود نداره! پس «بو» یک عنصر عینی و «بلندی» یک عنصر ذهنی هستش. عینیات جانشین احساس و ذهنیات جانشین عقل هستن، و انسان که چیزی یاد نمیگیره و درک نمیکنه، مگه با استفاده از احساس و عقل.

سهراب در خاطراتش (خاطراتی از ژاپن) از وجود انبوهی از تفاوت ها میان محله های کاشان و محله های ژاپن صحبت میکنه و اشاره میکنه که اگر چه حال و هوای صمیمی محله های کاشان رو در ژاپن نمیشه پی گرفت، اما خروجش از کاشان و زندگی در ژاپن، که باعث شده از احساساتش دور بشه، در مقابل، عقلانیتش رو پر رنگ تر کرده. سهراب در خاطراتش از ژاپن بیان میکنه «و گاه به هنگام پوست کندن یک سیب، مهر مادری و پیوند میان خود و بستگانم را به مسخره می گرفتم». بعدها هم از اون مشاهده معرفتی خودش در ژاپن اینطور نقل میکنه: «پرتقالی پوست می کندم، شهر در آیینه پیدا بود، دوستان من کجا هستند» حجم سبز، ورق روشن وقت. بهرحال، احساس و عقل در نظر شعرا در مقابل هم بودن (همون دعوای همیشگی عشق و عقل) ولی سهراب نگاه دیگه ای داره و این دو رو مکمل هم میدونه که در این قطعه شعر هم از این موضوع استفاده کرده.

«این» و «آن» منظور همه بود و «بو» و «بلند» دو محیط ذهنی و محیط عینی رو شامل میشد. حرف آخر اینکه: سهراب بیان میکنه که خدا رو در همه جا، هم محیط قابل رویت و هم محیط غیرقابل رویت، مشاهده میکنم.

صدای پای آب - از منظر تفسیر اهل کاشانم - 1

شعر صدای پای آب با اهل کاشانم شروع میشه، و چهار مرتبه اهل کاشانم در این شعر تکرار شده:
1. اهل کاشانم، روزگارم بد نیست ...

2. اهل کاشانم، پیشه ام نقاشی است ...

3. اهل کاشانم، نسبم شاید برسد، به گیاهی در هند ...

4. اهل کاشانم، اما شهر من کاشان نیست ...

مصرع های بعد از هر "اهل کاشانم" تا "اهل کاشانم" بعدی، تفسیر وجهی اهل کاشانم می تونه باشه، بنابراین هر اهل کاشانم رو با مصرع های بعدیش تفسیر می کنیم و اینکه شعر رو به چهار قسمت تقسیم می کنیم.

از شرح و بررسی همه ابیات صرف نظر شده و صرفا ابیات محوری مورد بررسی قرار می گیرن.
"شاخه مو به انگور مبتلا بود" و "بوته خشخاشی شستشو داده مرا در سیلان بودن" متبلور بهترین زمینه خواندن مصرع اهل کاشانم هست.

1. اهل کاشانم، روزگارم بد نیست ...
ابیات ابتدایی مربوط به این بخش از شعر، بد نبودن روزگار با توجه به: تکه نان اشاره به نیازهای فیزیولوژیک انسان، خرده هوش اشاره به قابلیت های انسانی و سر سوزن ذوق برگرفته از نیاز به خودشکوفایی، هستش.
بعد صبحت از داشتن مادر، و بهتر از برگ درخت بودن مادر. برگ درخت که مسبب هوای پاک هستش و یا برگ درخت که عامل سوخت و ساز در درخت و نهایتا به بار نشستن میوه (= فرزند) هست ... ولی اینجا اشاره به مضمونی مانند "گذشت و جوانمردی از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم برنمی دارد" داره.
بعد، دوست: دوستانی بهتر از آب روان. صدای آب روان مایه آرامش درونی هس، دوستانی که مایه آرامش درونی هستن اما بهتر از آب روان هستن، آب روان رونده اس، برای تنهایی درون آدم وقت نمیذاره گوش برای شنیدن تنهایی آدم نداره اما برای تنهایی آدم حرف ها می زنه، دوستان سهراب برای تنهایی سهراب هم حرف و هم گوش دارن.
و بعد خدا: خدایی که سر طاقچه تو یه جلد کتاب پیچیده و پشت سر جاگذاشته نشده! خدایی که نزدیکه.
و نهایتا اسلام: من مسلمانم. من مسلمان هستم اما از اونجایی که خدا رو لای شب بوها دیده ام، اسلام رو پذیرفته ام. اینجا، مسلمانیش رو از سر آگاهی معرفی می کنه، نه نه از سر یک ارث پدری! کما اینکه بعدا تو بخش های بعدی اونچه که از پدر میراث می دونه رو تعریف می کنه و صحبتی از دین و مذهب و امثالهم نیست.
و بعد، قبله، جانماز، سجاده، وضو، نماز، اذان، تکبیره الاحرام، قدقامت الصلوه، کعبه و حجرالاسود رو از نگاهی دیگه، و از نگاهی استوایی، از نو معرفی می کنه. چرا که اینها رو در فلسفه دینی مردمش، فاقد تعریفی در مسیر حقیقی می بینه.
این تعاریف و نگاه جدید سهراب به مسائل دینی، مهندسی تئوری های اسلامی هستش. لابد می دونین مهندسی، صرف نظر از این که بر گرفته از هندسه س و اینها ... به عملی کردن و پیاده سازی تئوری های علوم انسانی می پردازه.
مهندسی، تجلی علوم انسانی در دنیای واقعیت هست.
مثال: پی قدقامت موج.
قدقامت الصلوه، در حدیثی از امام صادق بیان میشه که اشاره به قیام مهدی است. اینجا، سهراب این تئوری قدقامت رو ابتدا اعلان می کنه که در طبیعت (که منشا و بدویت ِ اصالت محسوب میشه) وجود داره، که میگه موج هم قدقامت می بنده، و سپس، همگام با قدقامت طبیعت، من هم قدقامت می بندم. قدقامت رو بجای اینکه یک تئوری دینی یا یک واجب دینی اعلان کنه، یک حرکت موجود و در جریان اعلان می کنه!
با این مصرع ها، بیان می کنه که اسلام چیز جدیدی در دنیا نبوده! و اصالتا در دل دنیا، اسلام وجود داشته و دقیقا همونطور هم تعریف شده! که این اتفاقا اساس "اصل عدل" هستش. (بگذریم از اسلام روز)

ابیات اولین "اهل کاشانم" بررسی شد، همونطور که گفتیم همه ابیات بررسی نمیشن و سعی بر اینه که صدای پای اب از منظر تفسیر این چهار تا "اهل کاشانم" بیان بشه. در این بخش، سهراب خودشو معرفی می کنه، سهرابی رو معرفی می کنه که وجود داره. در بخش بعدی سهراب از روش تعامل با مخاطبش صبحت می کنه. بخش سوم، با اشاره به شاکله خانوداگیش، اون رو سکوی پرش از "بی فلسفه خوردن آب و بی دانش چیدن توت" به مهمانی دنیا و کسب شناخت، عنوان می کنه.

صدای پای آب __ 8

طفل پاورچین پاورچین
دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها
بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

طفل پاورچین . . . کوچه سنجاقک ها:
سهراب کودک که اینجا از دید و نه از زبان سهراب کامل، بیان میشه، به دنیایی غیر از دنیای اسبق کودکیش نزدیک شده و ما همه همینطور هستیم وقتی به ناشناخته ای نزدیک می شیم، خیلی آهسته و پاورچین به سمتش میریم، اینجا هم منظور سهراب همینه، دنیای جدید برای طفل عجیب و ثقیل هست، نمی تونه مثه دنیای قدیمیش باهاش کنار بیاد پس پاورچین پاورچین جلو میره
بعد، کودک در کوچه سنجاقک ها دور میشه، اول یه تعبیر از کوچه سنجاقک ها بگم، سنجاقک ها اکثر اوقات در حال پرواز هستن و مدام هر گوشه و کناری روی زمین، درخت، بوته ها، گل ها، سنگ ها و . . . همه می نیشینن، خب پس کوچه سنجاقک ها باید اینطور تعبیر بشه که به هر چیزی ناخنک زدن، از هر چیزی سردرآوردن، کنجکاوی و سرک کشیدن همه جا
خب کودک این رفتار جدید رو ادامه میده تا جایی که دیگه توی همین رفتار، گذاشته میشه، اینکه سهراب گفته "دور شد کم کم" برای اینه که به صورت تدریجی کودک از کنجکاوی های سنجاقک وار، به دریافت از محیط میرسه، البته کودک در طی این روال، رشد می کنه و دیگه کودک نمی مونه، پس وقتی به دریافت میرسه دیگه کودک نیست و باید گفت طفل دور شد (یا به تعبیری کودک ماند)، در کوچه سنجاقک ها، یعنی کودکی در رفتار سنجاقک وار تمام شد .

بار خود را بستم . . . :
بار خود را بستم، کنایه از آماده شدن هستش، بچه ها فکرهاشون خیلی کوتاهه و به اندازه شنیده هاشون نیست، به اندازه دیدنیهاشونه، برای همین تصوری که از جهان دارن همون محیطی هست که می بینند، سهراب برای دنیای کودکی از کلمه شهر استفاده می کنه، زیرا  تمام خیالات کودک به وسعت یک شهر بیشتر نیست، یعنی خیالات کودک از شهر خودش (محیط خودش) فراتر نمیره.
فعل رفتم، یعنی با اراده خودم رفتم . نشدم و کسی هم منو نبرد، خب بعد از آماده شدن (بار خود را بستم) رفتن رو انتخاب می کنه، ببینین چون دنیای جدیدی، که قصد ورود به اون رو داره، هنوز ناشناخته است، سهراب از ورود به دنیای جدید نمیگه، و در عوض از خروجش میگه : از کودکی خارج شدم .
صفت سبک برای خیال، نشون دهنده ذهن بی توجه و افکار کوتاهه، و باید بگیم زندگی بدون استدلال . خیال ها و افکار کودک آونقدر سطحی و ساده هستن که پردازششون سبکه . ما به غذاهای چرب می گیم سنگین، چون دیر هضم هستن، اما بطور مثال غذاهایی که چربی کمی دارند رو غذاهای سبک حساب می کنیم چون هضمشون راحته !
افکار کودک هم چون به سادگی پردازش می شن و در ذهن زیاد جا خوش نمی کنن، از اینرو گفته شده، خیالات سبک .

دلم از غربت سنجاقک پر:
گفتیم طفل رفتار سنجاقک وار پیدا کرده بود، اما پس از بزرگتر شدن، این رفتار با همون سن خودش، در زمان خودش موند، و خب این جا، اون طفلی که رفتار سنجاقک وار پیدا کرده بود، با نام سنجاقک آورده میشه، عرضم اینه: سنجاقک همون طفلی هست که رفتار سنجاقک وار داره .
دلم از غربت سنجاقک پر یعنی بزرگ شدن همراه با درک این اتفاق هست، به محض دور شدن از دوران سنجاقک بودن، احساس غربت به سنجاقک دست میده، سنجاقک در دوران جدید غریب هستش، کودک متعلق به گذشته است و در زمان حال مثله یه غریبه است .
فرض کنیم از شهر خودمون به شهر جدیدی می ریم خب مسلما در دل احساس غربت می کنیم، شاید به رو نیاریم و این احساس رو در ظاهر نشون ندیم اما در دل می دونیم که غریب هستیم .
پر: پر بودن این احساس، بیان کننده جهشی بزرگ هست، پر بودن کمیت غربت رو بیان می کنه، ببینین اگه ما از محله خودمون دور بشیم اما هنوز توی شهر خودمون باشیم غربتی که احساس می کنیم بسیار کمتر از وقتیه که از شهر خودمون به شهر جدیدی رفته باشیم، پس این جا که سهراب از پر بودن دل گفته، بیان کننده یک جهش بزرگ در معرفت هستش .

صدای پای آب __ 7

زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این چند مصراع، از زبانی گفته شده که کودکی رو از زاویه ای فیلسوفانه، توصیف می کنه و نه از زبان خاطرات کودکی و نه به زبان کودکی .
سهراب در این جا فراقت دنیای کودکی رو به زیبایی توصیف می کنه، از بجا موندن خاطره تکرار عیدها در دوران کودکی،  همه ما خوب می دونیم که عید برای بچه ها معنی دیگه ای داره و برای همین بچه ها منتظر عید هستن و بارش عید به نظر من، خاطره های پی در پی عید، هست .

یک چنار پر سار، منظور دنیای ما آدم هاست اما چرا پر سار ؟ وقتی پر از سار هست، پر از شلوغی ِسر و صداست . دنیای بچه ها هم همینطوره .

صفی از نور و عروسک : سهراب در دوران کودکی از هر شیء و هر اتفاق ساده ای می تونسته الهام بگیره، خب یه کودک در روزمرگی کودکانه اش به مراتب و به صورت متعدد، با اشیاء مخلتف و اتفاقات مختلف روبرو میشه و سهراب از این رودرو شدن با جهان اطرافش، دریافت های عمیقی داره، دریافت های عرفانی و نورانی .

یک بغل آزادی : این بیان، آزادی کودکانه رو محسوس تر می کنه، و احساس فراقت رو منتقل می کنه و همیچنین، کودک با آزادی جسمی و ذهنی، هر چیزی رو می تونه در دست بگیره دوست داشته باشه و یا متنفر باشه .

حوض موسیقی : از دید میثم، سهراب بر این عقیده است که در دوران کودکی هر چیزی با کودک صحبت می کنه و این صحبت کردن، بسیار ساده انجام می گیره و نیازی نیست که انسان سعی بکنه با محیط اطرافش رابطه برقرار بکنه، محیط به خودی خود درای کلام هست .
سهراب معتقده که کودکی به زبان محیط نزدیک تر هست، اما چرا ؟
یک کودک دنیای کودکانه داره و براحتی دنیای خودش رو، کودکانه لمس می کنه و بهتر بگم، زندگی کودک، کودکانه است . اما زندگی بزرگ ترها، شاید به اندازه اونها نیست . ارتباط کم رنگ بزرگ ترها با محیط اطرافشون باعث شده که ارتباط کودکانه کودک با محیط اطرافش، ارتباطی سعادت مند تلقی بشه .

صدای پای آب __ 6

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
فکر بازی می کرد
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید :
وقتی در خانه تنها هستیم، گاهی برای تازه شدن خیال و نگاه، به کنار پنجره می آییم تا چیزهای دیگری، به جز این اشیائی که ساعت هاست می بینیم، ببینیم .
همیشه در تنهایی هاست که انسان به تماشای چیزهایی می رود که هرگز ندیده، یا به تجاربی که هرگز کسب نکرده، حرف زدن با خدا، کمال تنهایی است و وقتی تنهایی به کنار پنجره می آید یعنی، پاسخ خود را هم گرفته .
و از سویی سهراب منظورش این بوده که در تنهایی هایش به مکاشفه می رفته .

ویرایش:

به پس پنجره چسبانیدن، بیانگر میل به ارتباط با آنسوی پنجره است. ارتباط از درون به برون و یا برعکس، ارتباط از برون به درون. پس دو حالت میشه، انتقال چیزی از درون و یا دریافت چیزی از بیرون. شاعر بعد از این قطعه، به دو مفهوم «شوق» و «حس» اشاره میکنه. شوق رو باید نیرویی در نظر داشت که «برنده» است به معنی «حامل» (منظورم برنده و بازنده نیست!). «شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم» فریدون مشیری. «شوق است در جدایی و جور است در نظر» سعدی.
و اما «حس» مربوط به توانایی های حواس (شنیدن، دیدن، بوئییدن و ...) میشه. حس کردن. احساس کردن. که نوع ارتباطِ حس کردن، دقیقا برعکس شوق داشتن هست. بدین ترتیب که احساس کردن، توانایی دریافت کردن چیزی از بیرون میشه در حالی که شوق داشتن، نیرویی برای انتقال از درون به بیرون هست.
پس هسته اصلی این قطعه شعر «ارتباط» هست! در اینجا سهراب چگونگی ارتباطش رو (در زمان کودکی) توصیف میکنه که خب عاری هست از تعقل و تفکر و خویشتن داری و این قبیل موضوعات! که بعدها در شعر «چشمان یک عبور» از دفتر«ماهیچ، مانگاه» در خطاب به دوران کودکی، به این شکل اشاره میکنه که: «ای بهار جسارت! امتداد تو در سایه کاج های تامل پاک شد».
خب حالا میتونیم برگردیم به قسمت سختش، در ابتدای همین قطعه که با «گاه، تنهایی» شروع میشه ^__^. اینجا، قسمتِ فانتزی (fantasy) شعر هست! در دنیای عینی چیزی به نام تنهایی وجود خارجی نداره! مثل فکر کردن! وجود خارجی نداره، اینها اصطلاحا ذهنی و یا سابجکتیو (Subjective) هستن. به همین دلیل فانتزی میشن یعنی غیر واقعی میشن. تنهایی، جان دار شده و برای ایجاد ارتباط با مخاطب شوق داره و تمایل به احساس کردن مخاطب داره.
در حقیقت، وجود کلمه «تنهایی» باعث ایجاد پیچیدگی در فهم این قسمت میشه. برای درک این قطعه شعر، باید این رو در نظر بگیریم که «تنهایی»، مجاز و یا جایگزین چه چیزی شده!؟ به دلیل وجود تعابیر مختلف از تنهایی، این قطعه شعر در نزد هر کدوم از خوانندگان، درک متفاوتی رو ایجاد میکنه. من هم قصد ندارم این رو توصیف کنم! بهرحال نباید واقعیت شعر رو انکار کرد! به این معنی که، شاعرِ خردمند، از دوران کودکی خودش صحبت میکنه که الزاما در اون دوران، خردمند نبوده! چرا که تعقل و تفکر ستون های اصلی کسب کمال و خردمندی هستند در حالی که شاعر در رابطه با همون دوران صراحتا بیان میکنه «فکر بازی می کرد»! پس شاعر در اینجا به دنبال توصیف یک «تنهایی» ایده آل و به کمال رسیده نیست! بلکه از تنهایی کودکانه صحبت میکنه. همچنین از نوع ارتباط کودکانه که از کمترین «پس زمینه ای» برخوردار نیست! کودک یا از سر شوق و یا از سر حس، با محیط ارتباط برقرار میکنه و در این نوع ارتباط، نفع، سودبری، مآل اندیشی و به طور کلی، هیچ هدفی در این ارتباط مطرح نیست! اون چه که من از این قسمت نتیجه میگیرم اینه که، سهراب سعی داره با بیانی نوستالژیک، خاطراتی از صداقت و پاک دلی کودکی های خواننده رو زنده کنه. به امید اینکه، تعادل نیروهای درونی خواننده رو بهم بزنه (Make Unbalancing)؛ در حالتی که میل به صداقت و پاک دلی، نیروی غالب در درون خواننده باشه: شاید توازن به نفع صداقت بهم بخوره.

البته میدونیم که سهراب در جاهای دیگه، نسبت به «کودکی»، دیدگاه های دیگه ای هم داره: «کودکی می بینی، رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور- و از او می پرسی خانه دوست کجاست» (شعر «نشانی» دفتر «حجم سبز») و یا «یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید ... کودکی رو به این سمت می آید» (شعر «بی روزها عروسک» از دفتر «ماهیچ مانگاه») باید در نظر داشته باشیم که موضوع و بستر دیگه ای در اون شعرها مطرح هست!


شوق می آمد . . . . بازی می کرد :
شوق می آمد و احساس را بیشتر می کرد، یا احساس ِشوق بیشتری می کرد، منظور اینکه : احساس کردن از روی شوق بود، هر چه شوق بیشتر می شد احساس هم بهتر می فهمید .
فکر بازی می کرد، یعنی کنجکاوی می کرد و اشاره به آزاد بودن از غم و قصه نیز هست . سهراب همیشه می گوید که درون من شاد و خندان است .