سهراب در خاطراتش (خاطراتی از ژاپن) از وجود انبوهی از تفاوت ها میان محله های کاشان و محله های ژاپن صحبت میکنه و اشاره میکنه که اگر چه حال و هوای صمیمی محله های کاشان رو در ژاپن نمیشه پی گرفت، اما خروجش از کاشان و زندگی در ژاپن، که باعث شده از احساساتش دور بشه، در مقابل، عقلانیتش رو پر رنگ تر کرده. سهراب در خاطراتش از ژاپن بیان میکنه «و گاه به هنگام پوست کندن یک سیب، مهر مادری و پیوند میان خود و بستگانم را به مسخره می گرفتم». بعدها هم از اون مشاهده معرفتی خودش در ژاپن اینطور نقل میکنه: «پرتقالی پوست می کندم، شهر در آیینه پیدا بود، دوستان من کجا هستند» حجم سبز، ورق روشن وقت. بهرحال، احساس و عقل در نظر شعرا در مقابل هم بودن (همون دعوای همیشگی عشق و عقل) ولی سهراب نگاه دیگه ای داره و این دو رو مکمل هم میدونه که در این قطعه شعر هم از این موضوع استفاده کرده.
«این» و «آن» منظور همه بود و «بو» و «بلند» دو محیط ذهنی و محیط عینی رو شامل میشد. حرف آخر اینکه: سهراب بیان میکنه که خدا رو در همه جا، هم محیط قابل رویت و هم محیط غیرقابل رویت، مشاهده میکنم.
ویرایش:
به پس پنجره چسبانیدن، بیانگر میل به ارتباط با آنسوی پنجره است. ارتباط از درون به برون و یا برعکس، ارتباط از برون به درون. پس دو حالت میشه، انتقال چیزی از درون و یا دریافت چیزی از بیرون. شاعر بعد از این قطعه، به دو مفهوم «شوق» و «حس» اشاره میکنه. شوق رو باید نیرویی در نظر داشت که «برنده» است به معنی «حامل» (منظورم برنده و بازنده نیست!). «شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم» فریدون مشیری. «شوق است در جدایی و جور است در نظر» سعدی.
و اما «حس» مربوط به توانایی های حواس (شنیدن، دیدن، بوئییدن و ...) میشه. حس کردن. احساس کردن. که نوع ارتباطِ حس کردن، دقیقا برعکس شوق داشتن هست. بدین ترتیب که احساس کردن، توانایی دریافت کردن چیزی از بیرون میشه در حالی که شوق داشتن، نیرویی برای انتقال از درون به بیرون هست.
پس هسته اصلی این قطعه شعر «ارتباط» هست! در اینجا سهراب چگونگی ارتباطش رو (در زمان کودکی) توصیف میکنه که خب عاری هست از تعقل و تفکر و خویشتن داری و این قبیل موضوعات! که بعدها در شعر «چشمان یک عبور» از دفتر«ماهیچ، مانگاه» در خطاب به دوران کودکی، به این شکل اشاره میکنه که: «ای بهار جسارت! امتداد تو در سایه کاج های تامل پاک شد».
خب حالا میتونیم برگردیم به قسمت سختش، در ابتدای همین قطعه که با «گاه، تنهایی» شروع میشه ^__^. اینجا، قسمتِ فانتزی (fantasy) شعر هست! در دنیای عینی چیزی به نام تنهایی وجود خارجی نداره! مثل فکر کردن! وجود خارجی نداره، اینها اصطلاحا ذهنی و یا سابجکتیو (Subjective) هستن. به همین دلیل فانتزی میشن یعنی غیر واقعی میشن. تنهایی، جان دار شده و برای ایجاد ارتباط با مخاطب شوق داره و تمایل به احساس کردن مخاطب داره.
در حقیقت، وجود کلمه «تنهایی» باعث ایجاد پیچیدگی در فهم این قسمت میشه. برای درک این قطعه شعر، باید این رو در نظر بگیریم که «تنهایی»، مجاز و یا جایگزین چه چیزی شده!؟ به دلیل وجود تعابیر مختلف از تنهایی، این قطعه شعر در نزد هر کدوم از خوانندگان، درک متفاوتی رو ایجاد میکنه. من هم قصد ندارم این رو توصیف کنم! بهرحال نباید واقعیت شعر رو انکار کرد! به این معنی که، شاعرِ خردمند، از دوران کودکی خودش صحبت میکنه که الزاما در اون دوران، خردمند نبوده! چرا که تعقل و تفکر ستون های اصلی کسب کمال و خردمندی هستند در حالی که شاعر در رابطه با همون دوران صراحتا بیان میکنه «فکر بازی می کرد»! پس شاعر در اینجا به دنبال توصیف یک «تنهایی» ایده آل و به کمال رسیده نیست! بلکه از تنهایی کودکانه صحبت میکنه. همچنین از نوع ارتباط کودکانه که از کمترین «پس زمینه ای» برخوردار نیست! کودک یا از سر شوق و یا از سر حس، با محیط ارتباط برقرار میکنه و در این نوع ارتباط، نفع، سودبری، مآل اندیشی و به طور کلی، هیچ هدفی در این ارتباط مطرح نیست! اون چه که من از این قسمت نتیجه میگیرم اینه که، سهراب سعی داره با بیانی نوستالژیک، خاطراتی از صداقت و پاک دلی کودکی های خواننده رو زنده کنه. به امید اینکه، تعادل نیروهای درونی خواننده رو بهم بزنه (Make Unbalancing)؛ در حالتی که میل به صداقت و پاک دلی، نیروی غالب در درون خواننده باشه: شاید توازن به نفع صداقت بهم بخوره.
البته میدونیم که سهراب در جاهای دیگه، نسبت به «کودکی»، دیدگاه های دیگه ای هم داره: «کودکی می بینی، رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور- و از او می پرسی خانه دوست کجاست» (شعر «نشانی» دفتر «حجم سبز») و یا «یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید ... کودکی رو به این سمت می آید» (شعر «بی روزها عروسک» از دفتر «ماهیچ مانگاه») باید در نظر داشته باشیم که موضوع و بستر دیگه ای در اون شعرها مطرح هست!