سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری
سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری

حجم سبز - به باغ همسفران - 2

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.

این شعر از بخش های زیر تشکیل شده:

بیا

آب شو

مثل یک واژه

در سطر خاموشی ام.

«بیا» ندای خواهش هست و نشون دهنده نبودن «کسی در حال حاضر» است. «آب» مظهر زیست و زندگیست. «خاموشی» یعنی سکوت و در اینجا مجاز از فنا و نیستی میشه. شاعر بیان میکنه که من «نیستم» و یا در فنا هستم، من پوچ هستم و از تو (کسی که ندا زده میشه) درخواست میکنم (بیا) که به من حیات (آب شو) ببخشی.

اقبال لاهوری مدت های زیادی شاگرد و شیفته هگل بوده ... در زمانی هم از شیفتگی هگل خارج میشه و میگه که هگل بزرگ بود ولی بی نتیجه بود! و میگه: گر چه فکر بکر او پیرایه بندد چون عروس - ماکیان کز زور مستی خایه بندد بی خروس. در واقع اقبال در مکتب هگل، پوچی و یا فنا رو دریافت کرده و مکتب هگل رو به تخم مرغ بدون نطفه خروس تشبیه کرده...

سهراب در این قطعه شعر، از پوچی و فنای مطلق صحبت نمیکنه! اگه فرض کنیم که ندا شونده ی «بیا» خدا باشه، در اینجا پوچی نسبی رو بی خدایی میدونه.

استفاده از «سطر« در کنار »خاموشی» تاکیدی بر پوچی هست چون «سطر» بیانگر یکنواختی میشه و یکنواختی مطلق یعنی مرگ چرا که هیچ جانداری ساکن نیست!

پس باید گفت که شاعر به زیبایی داره بیان میکنه که: من بدون تو خاموشم، سکوت هستم. سکوت با هر واژه ای شکسته میشه و از بین میره. از بین رفتن پوچی و فنا، یعنی زندگی یعنی حیات! از تو خواهش میکنم که سکوت (در واقع یعنی من) رو بشکنی و این سکوت شکنی رو به «آب شدن» توصیف میکنه چرا که آب مایه حیات هستش؛ و واژه تو جایگزین سکوت من بشه. در یک جمله، واژه که سکوت شکن هست، آب حیات بخشه.

مولانا میگه: آدمی چون کشتی است و بادبان - تا کی آرد باد را آن بادران. کشتی بادبانی بدون باد حرکت نمیکنه! خاموشه، سکوته! تا زمانی که بادران (پروردگار جهان) باد رو بفرسته و کشتی به حرکت در بیاد. در واقع مولانا هم مانند سهراب و اقبال، زندگی بی خدا رو پوچی و فنا به حساب میاره.


حجم سبز - به باغ همسفران - 1

در کف دست زمین گوهر ناپیدایست

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

در کل جهان خلقت، پنج عالم رو خدا خلق کرده، که بالاترین آن عالم ارواح و پایین ترین آن عالم جسمانی هست، کف دست زمین، که سهراب ازش استفاده کرده، استعاره از عالم جسمانی مطلق هست . ما در این عالم جسمانی هبوط کرده ایم که با ابزاری که خدا به همه انسان ها داده، شاکله خودمون رو به تا عالم ارواح بالا ببریم، شاکله، تمام جهانی هست که یک شخص داراست یعنی همه خصوصیات و متعلقات خودی خودش، که شامل هر چیزی میشه که در جهان جسمانی هست که به هر نحوی هر چند خیلی باریک، اما به اون شخص مرتبط هست و متعلق به اون شخص میشه . این تقریبا تعریف شاکله میشه .
سهراب در حد اعلی از صفت ناپیدا استفاده کرده برای مدیر ابزاری که ما انسان ها در اختیار داریم، چیزی به نام فطرت . ندای فطرت در ابتدا گم ترین و بعد از به اصالت رسیدن توانایی درکش، واضح ترین ندایی هست که در عالم جسمانی وجود داره .
و اینکه چرا "رسولان" از تابشش خیره میشن، اشاره داره به هدف اصلی رسالت پیامبران که آگاهی دادن مردم به ندای فطرت هست .
تقویت و به اصالت رساندن ِ توانایی شنیدن ندای فطرت، هدف اصلی رسالت انبیاست، خب اینجا برمی گردیم به اینکه چطور "رسولان" باید از تابش فطرتشون خیره شده باشن، محمد ص از کودکی خودش و بازی های کودکیش اینطور فرموده که، برای یک بازیی ما روی زمین می نشستیم و سنگ در دامن جمع می کردیم و بلند می شدیم تا از سنگ ها برای بازی استفاده کنیم، کسی که سنگ ها را در دامن جمع کرده بود وقتی از زمین بر می خاست، مجبور بود که لباسش را بالا بگیرد تا سنگ ها روی زمین نریزند، و این موجب می شد عورتش پیدا شود، من یک بار نشستم و سنگ جمع کردم و هنگامی که خواستم برخیزم مانند اینکه کسی روی دستم زده باشد لباسم رها شد و سنگ ها ریخت و اینکار را سه بار انجام دادم و بار سوم هم این تکرار شد، و من فهمیدم که نباید این کار را انجام دهم و دیگر انجام ندادم .
اون چیزی که در پیامبر به "اختیار"ش فهماند که این کار غلط است، فطرت پیامبر بوده، سایر پیامبران هم همه از راه تسلیم در برابر فطرتشون به رسالت رسیدند، موکدا تشهد نماز، تاکید بر رسیدن به رسالت می کنه از راه بندگی . محمدا عبده و رسوله.
خب به شعر گردیم و ببینیم چی شد، در کف دست زمین گوهر ناپیداییست که رسولان همه از تابش آن خیره شدند . فک کنم تصورش سخت نباشه رسالت در عالم جسمانی از ناحیه فطرت حاصل شده و به کمال رسیده "خیره شده" .
و در ادامه
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید (چراگاه رسالت = پایگاه امدادی فطرت)

امیدوارم با توضیحات بالا خودتون بهتر از هر کسی، ادامشو بخونین