سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری
سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری

حجم سبز: پشت دریاها - 1

دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است


و اما یکی از اعجازهای خاص و منحصر به فرد سهراب. از «کودک» شروع میکنیم که قبلا هم در موردش صحبت کرده ایم و گفتیم که کودک عاری از تعلقات نفسانیه و خواهش های کودک از سر کشش، جذب و در یک کلمه از سر عشق ایجاد میشن. عشق نیرویی هست که سهراب، چرخه زندگی رو با اون مدل شناسی می کنه. کلمه «کودک» اشاره به کودک واری داره و نه خود کودک و یا ایام و سنین کودکی. از اونجا که کودک عاشقانه به دنبال خواهش ها میره، موجودیتی در مدل سازی و جهان بینی سهراب نمود پیدا میکنه که سهراب میتونه با اون، یک عاشق آرمانی رو به تصویر بکشه و مجاز بکنه. پس این دلیل استفاده از «کودک».

خب، اجازه بدید بریم سراغ ده سالگی. دو نکته قابل توجه در این عدد وجود داره. اول اینکه: عدد ده، اولین عدد دو رقمیه. پس کودک ترین عدد از اعداد طبیعی دو رقمی به حساب میاد. دوم اینکه: عدد ده در سری اعداد پس از عدد نه (9) قرار داره که این عدد خودش نشون دهنده عمق و انتهای تنهاییه (قبلا در موردش صحبت کردیم: ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد...) پس در واقع عدد ده سر آغاز یک فصل جدید در مسیر رو به جلو رو نشون میده. به طوری که، ویژگی قابل ذکر این فصل جدید زوجیت هست.

حالا میتونیم عبارت «کودک ده ساله» رو تعبیر کنیم. کودک که نماد عاشقه و صفت ده ساله نماد زوجیت. پس میتونیم بگیم که این عبارت، استعاره از یک عاشق تازه مزدوج هست. میدونیم که عاشق همیشه با معشوق هست، بودن فیزیکی یا غیر فیزیکی فرقی نداره، عاشق آرمانی همیشه با معشوقش زندگی رو سپری میکنه.

عبارت «شاخه معرفت» به نظر شما چی میتونه باشه؟ یک عاشق چه چیزی رو همیشه در دستش داره؟ باید چیزی باشه که مرتبط به عاشق بودن اون باشه دیگه! وگرنه موجودیتی (کودک = عاشق) که در این قطعه شعر، شاخه معرفت رو به دست داره، یک عاشق نبود! دو نکته اینجا وجود داره: اول اینکه شاخه معرفت به چی بر می گرده و دوم اینکه چرا «معرفت».

وقتی جهان بینی سهراب، هستی رو از منظر عشق مدل میکنه، خب مسلما باید گفت که تنها راه شاخت (= کسب معرفت) و یا بهترین راه شناخت، عشق هست! موجودیت آرمانی این قطعه شعر (کودک) هم گفتیم درواقع مجاز از عاشقه و در مقام عاشق قرار داره. معرفت در اینجا نشون میده که، کودک چیزی رو در دست داره که بهش شناخت داره و یا اینکه، بواسطه اون (یعنی شاخه) میتونه به شناخت دست پیدا کنه (شاخه ای از معرفت که کودک میتونه با گرفتن و بالا رفتن از اون شاخه، معرفت و یا معرفت های بیشتری کسب کنه).

نکته خارجی: تا اونجا که من میدونم در کتاب مذهبی ما گفته شده که آدم رو زوج آفریده اند. خب یه شرح اجمالی اگه بخوایم بدیم اینه که، فرد مجرد به تکامل نمیرسه یا تکمیل نمیشه یا آدم کامل نمیشه.

خب اینجا بودیم که عاشق (کودک) شاخه ای از معرفت در دست داره که با بالا رفتن از اون، معرفت کسب میکنه. نکته مهم که باید در نظر داشته باشیم (گفتیم قبلا) اینه که، عاشق در این قطعه شعر، مجرد نیست! تازه مزدوج هست ^__^ در ابتدای فصل زوجیت قرار داره. و اگه قرار باشه که آدمِ کامل شدن (اشاره به نکته خارجی) از راه زوجیت بگذره و عاشق (کودک) به عنوان نیمی از اون آدم کامل به حساب بیاد؛ اونوقت باید بگیم که نیمه دیگرش که معشوقش (زوجش) هست در این قطعه شعر، نقش شاخه ای از شناخت (معرفت) رو داره.

هنوز یادمون هست که در جهان بینی سهراب، شناخت از طریق عشق امکان پذیره و رابطه بین کودک و شاخه معرفت (عاشق و زوجش) در این شهر آرمانی سهراب و در پشت دریاها، تنها میتونه عشق باشه. در این قطعه شعر، سهراب میگه که در آرمان شهر من، تنها رابطه بین هر زوج عشقه؛ عشقی آنقدر صادقانه، بی پیرایه و صمیمی که راهی برای شناخت و معرفته.


حجم سبز - به باغ همسفران - 2

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.

این شعر از بخش های زیر تشکیل شده:

بیا

آب شو

مثل یک واژه

در سطر خاموشی ام.

«بیا» ندای خواهش هست و نشون دهنده نبودن «کسی در حال حاضر» است. «آب» مظهر زیست و زندگیست. «خاموشی» یعنی سکوت و در اینجا مجاز از فنا و نیستی میشه. شاعر بیان میکنه که من «نیستم» و یا در فنا هستم، من پوچ هستم و از تو (کسی که ندا زده میشه) درخواست میکنم (بیا) که به من حیات (آب شو) ببخشی.

اقبال لاهوری مدت های زیادی شاگرد و شیفته هگل بوده ... در زمانی هم از شیفتگی هگل خارج میشه و میگه که هگل بزرگ بود ولی بی نتیجه بود! و میگه: گر چه فکر بکر او پیرایه بندد چون عروس - ماکیان کز زور مستی خایه بندد بی خروس. در واقع اقبال در مکتب هگل، پوچی و یا فنا رو دریافت کرده و مکتب هگل رو به تخم مرغ بدون نطفه خروس تشبیه کرده...

سهراب در این قطعه شعر، از پوچی و فنای مطلق صحبت نمیکنه! اگه فرض کنیم که ندا شونده ی «بیا» خدا باشه، در اینجا پوچی نسبی رو بی خدایی میدونه.

استفاده از «سطر« در کنار »خاموشی» تاکیدی بر پوچی هست چون «سطر» بیانگر یکنواختی میشه و یکنواختی مطلق یعنی مرگ چرا که هیچ جانداری ساکن نیست!

پس باید گفت که شاعر به زیبایی داره بیان میکنه که: من بدون تو خاموشم، سکوت هستم. سکوت با هر واژه ای شکسته میشه و از بین میره. از بین رفتن پوچی و فنا، یعنی زندگی یعنی حیات! از تو خواهش میکنم که سکوت (در واقع یعنی من) رو بشکنی و این سکوت شکنی رو به «آب شدن» توصیف میکنه چرا که آب مایه حیات هستش؛ و واژه تو جایگزین سکوت من بشه. در یک جمله، واژه که سکوت شکن هست، آب حیات بخشه.

مولانا میگه: آدمی چون کشتی است و بادبان - تا کی آرد باد را آن بادران. کشتی بادبانی بدون باد حرکت نمیکنه! خاموشه، سکوته! تا زمانی که بادران (پروردگار جهان) باد رو بفرسته و کشتی به حرکت در بیاد. در واقع مولانا هم مانند سهراب و اقبال، زندگی بی خدا رو پوچی و فنا به حساب میاره.


حجم سبز - ورق روشن وقت - 1

ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد


ساعت ده نمیشد؟ یا هشت؟ "نه" آخرین عدد از دنباله اعداد تک رقمیه. یعنی اعداد تنها، و آخرین عنصر این دنباله اشاره به "پس به سمت گل تنهایی می پیچی، دو قدم مانده به گل" داره.


در مورد "تر شدن". تر شدن اینجا اشاره به "درک" وجود نرده داره. یعنی با عبارت "تر شدن" بیان می کنه که به وجود نرده هشیار شدم. 

اما "نرده"، اول کاربرد نرده چیه؟ مثلا: نرده برای جلوگیری از سقوط از ایوان. مخصوصا با هدف حفظ جان کودکان، اغلب نرده استفاده میشه. بنابراین ماهیتا، نرده میل به معنایی، مانند سد و مانع می کنه.

نکته ای که اینجا هست اینه که در این مصرع اشاره ذهنی به نزول باران میشه اما در واقع حرفی از بارش باران زده نمیشه! اما قطعا این مصرع در ذهن مخاطب یک بارش باران رو تداعی می کنه. در جاهای دیگه سهراب از "ابر" به نشانه گرفتگی یا دل گرفتی استفاده کرده، (من دلم گاهی مثل یک ابر می گیرد وقتی ...) بنابراین و با توجه به تشریح "ساعت نه" که در ابتدا بیان شد، "تر شدن" اشاره به گریستن داره و نه بارش باران. نکته بعدی اینه که بارش باران به عنوان نزول رحمت الهی مورد توجه قرار میگیره، که گریستن، در دو مصرع بعدی به باران پیوند داده میشه، پیامد این پیوند رحمت بودن گریستن رو بیان می کنه. در یادداشتهایی از لینکلن به فرزندش می خوانیم که "از اشک ریختن خجالت نکش" این جمله دربردارنده پیامی است مبنی بر نیکو بودن گریستن. در دومین مصرع بعدی، پای عروسک به صحنه کشیده میشه. عروسک نمادی از دنیای کودکی است. و کودکی به یادآورنده عصمت. که ورود عروسک با این تعبیر، شرح مصرع یادشده را تایید می کند.


اما برگردیم به سراغ نرده، آیا نرده اشاره ای به "مانع سقوط" و یا اشاره ای به "مانع رهایی" دارد؟ بهتره که به سراغ ادامه این شعر بریم و ببینیم وجود نرده به عنوان یک مانع، نهایتا پس از سپری شدن حالت مقطعیه "ساعت نه" باعث تشکیل چه وضع و حالی خواهد شد!

ابرها رفتند. یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز...

این نرده ی مانع، که صرف نظر از اینکه مانع چه چیزی شده است، پس از رفتن ابرها، باعث "رسیدن" به یک هوای صاف ... شده است. با این اوصاف، این نرده آیا یک مانع خوب بوده است یا بد؟ به عبارتی دیگر مانع ِ سقوط بوده است یا مانع ِ رهایی؟ در این مصرع ها که صحبت از یک هوای صاف، یک گنجشک و یک پرواز می شود، به روشنی نشان داده شده است که "عدم عبور از نرده" (به هر دلیلی: خواه نتوانستن در عبور، و یا خودداری از عبور) پایه ای برای هوای صاف و ... می باشد. پس تعبیری که از نرده باید داشته باشیم نباید در جهت یک مانع بد و یا مانع رهایی باشد.

اینکه در اینجا تاکیدم بر روی نرده هستش بخاطر اینه که متصورم کلمات دیگری هم می شد بجای نرده استفاده کرد اما از اونجایی که سهراب برای انتخاب کلمات بسیار دقیق بوده و در یادداشتهایی هم از استفاده نابجای کلمات توسط شاعران اظهار گله مندی کرده (مثلا: حمله واژه به فک شاعر) باید دقت بسیاری برای کشف ارتباط بین کلمات و نظر شاعر نسبت به کلمات داشت.

همیشه احساس و عقل دو عنصر متضاد با هم بوده اند. ساعت نه ابر آمد، کفه ی احساسات رو پر می کنه در حالی که وقتی از نرده صحبت میشه مانعی (همون نرده) برای غلبه بر این کفه پر شده، به میدون میاد. اونچه که من برداشت کردم این بود که نرده رو باید اشاره به عقل تعبیر کرد. در جاهای دیگه هم سهراب از مناسب و مطلوب نبودن امتداد یافتن چنین وضعیتی (ساعت نه ابر آمد) به طور پوشیده صحبت می کنه، شاید بهترین مصداقش همون شعر نشانی باشه: پس به سمت گل تنهایی می پیچی - دو قدم مانده به گل، پای فواره جاوید ...

حجم سبز - در گلستانه - 1

نکند اندوهی سر رسد از پس کوه

تو دستگاه های موسیقی ایرانی، دستگاه ماهور حال و هوای کسی رو بیان می کنه که فرصتی مغتنم رو از دست داده، فرصت مغتنم هم تو عرفان ایرانی نشات گرفته از امتحان خداست ! مثه آدم ع که تو بهشت بود و با اون میوه ممنوع مورد امتحان قرار گرفت، شاید اذان روزهای عزا و شهادت رو یادتون باشه، این اذان تو یکی از گوشه های ماهور به نام گوشه راک عبداله، هنرمندانه اجرا شده، که اشاره داره به وضع و حال کسانی که شب عاشورا بعد از اینکه امام حسین ع بیعت رو از بیعت کنندگان بر میداره، حسین ع رو ترک می کنن و بعد دچار اندوهی میشن که از پس کوهی به نام عاشورا به قلبشون می رسه .
این اندوه که سهراب ازش حرف میزنه همین اندوهی هست که تو عرفان ایرانی نشات گرفته از امتحان خداست، کوه امتحان خداست، اندوه زمانی به بشر میرسه که تو امتحان الهی، هواداری نفسش (خودش) رو کرده باشه

حجم سبز - به باغ همسفران - 1

در کف دست زمین گوهر ناپیدایست

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

در کل جهان خلقت، پنج عالم رو خدا خلق کرده، که بالاترین آن عالم ارواح و پایین ترین آن عالم جسمانی هست، کف دست زمین، که سهراب ازش استفاده کرده، استعاره از عالم جسمانی مطلق هست . ما در این عالم جسمانی هبوط کرده ایم که با ابزاری که خدا به همه انسان ها داده، شاکله خودمون رو به تا عالم ارواح بالا ببریم، شاکله، تمام جهانی هست که یک شخص داراست یعنی همه خصوصیات و متعلقات خودی خودش، که شامل هر چیزی میشه که در جهان جسمانی هست که به هر نحوی هر چند خیلی باریک، اما به اون شخص مرتبط هست و متعلق به اون شخص میشه . این تقریبا تعریف شاکله میشه .
سهراب در حد اعلی از صفت ناپیدا استفاده کرده برای مدیر ابزاری که ما انسان ها در اختیار داریم، چیزی به نام فطرت . ندای فطرت در ابتدا گم ترین و بعد از به اصالت رسیدن توانایی درکش، واضح ترین ندایی هست که در عالم جسمانی وجود داره .
و اینکه چرا "رسولان" از تابشش خیره میشن، اشاره داره به هدف اصلی رسالت پیامبران که آگاهی دادن مردم به ندای فطرت هست .
تقویت و به اصالت رساندن ِ توانایی شنیدن ندای فطرت، هدف اصلی رسالت انبیاست، خب اینجا برمی گردیم به اینکه چطور "رسولان" باید از تابش فطرتشون خیره شده باشن، محمد ص از کودکی خودش و بازی های کودکیش اینطور فرموده که، برای یک بازیی ما روی زمین می نشستیم و سنگ در دامن جمع می کردیم و بلند می شدیم تا از سنگ ها برای بازی استفاده کنیم، کسی که سنگ ها را در دامن جمع کرده بود وقتی از زمین بر می خاست، مجبور بود که لباسش را بالا بگیرد تا سنگ ها روی زمین نریزند، و این موجب می شد عورتش پیدا شود، من یک بار نشستم و سنگ جمع کردم و هنگامی که خواستم برخیزم مانند اینکه کسی روی دستم زده باشد لباسم رها شد و سنگ ها ریخت و اینکار را سه بار انجام دادم و بار سوم هم این تکرار شد، و من فهمیدم که نباید این کار را انجام دهم و دیگر انجام ندادم .
اون چیزی که در پیامبر به "اختیار"ش فهماند که این کار غلط است، فطرت پیامبر بوده، سایر پیامبران هم همه از راه تسلیم در برابر فطرتشون به رسالت رسیدند، موکدا تشهد نماز، تاکید بر رسیدن به رسالت می کنه از راه بندگی . محمدا عبده و رسوله.
خب به شعر گردیم و ببینیم چی شد، در کف دست زمین گوهر ناپیداییست که رسولان همه از تابش آن خیره شدند . فک کنم تصورش سخت نباشه رسالت در عالم جسمانی از ناحیه فطرت حاصل شده و به کمال رسیده "خیره شده" .
و در ادامه
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید (چراگاه رسالت = پایگاه امدادی فطرت)

امیدوارم با توضیحات بالا خودتون بهتر از هر کسی، ادامشو بخونین