ظهر از آیینه ها تصویر به تا دوردست زندگی می رفت
با قرار دادن هر دو آیینه روبروی هم تصویر بی نهایتی رو خواهیم داشت. بی نهایت شدن تصویر منوط به قرارگیری دو آیینه دقیقا در یک خط میشه. اینجا که از ظهر صحبت میکنه اشاره به این دقت داره. دقیق روبروی هم. در جای دیگه میگه «بینش همشهریان، افسوس، بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود» این اشاره داره به این حقیقت که کسی محیط رونق نارنج ها رو نمی دید. بدترین حالت خط مماس هست که هرگز همدیگه رو قطع نمیکنن و بهترین حالت خط عمود هستش که در جای دیگه میگه «آنوقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم، تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید» در اینجا استوا (و در قطعه شعر مورد شرح ظهر) اشاره به محل برخورد عمودی داره.
«به» هم میوه هست و هم وضعیت یا کیفیت بهتر. اینطور تصور کنیم که یک به رو در میان آیینه هایی که دو به دو روبروی هم قرار دارن گذاشتیم. این تصویر تا بی نهایت ادامه داره. اگه این تصویر، در واقع، کیفیت بهتر باشه و هر آیینه یک بعد از زندگی، اونوقت یعنی «به» در تمام ابعاد زندگی و تا انتهای هر بعد جریان پیدا میکنه. میتونیم بعنوان یه تعمیم عشق رو بجای به قرار بدیم و این یعنی کانون زندگی و هستی خودمون رو عشق قرار میدیم. اما سهراب، برخورد عمودی با هر چیز رو کانون زندگی میدونه با وابسته کردن کل عبارت به ظهر. ظهر از نظر معنوی تابش عمودی خورشید به زمین به حساب میاد که درواقع نزدیک ترین فاصله هم هست. باید گفت بخاطر ظهر و به عبارت دیگه بخاطر قرار گرفتن در نزدیک ترین فاصله (به هر چیز، فرقی نمیکنه اون چیز چی باشه مهم نزدیک ترین فاصله س که بیشترین شناخت رو میسر میکنه) تصویر به حاصل شده.
آیینه هر بعدی از زندگی می تونه باشه. هر بعد از زندگی آینه ای هست به قد فهم کسی که در مقابلش می ایسته. نقش هر بعد، تعلیم کسی هست که در مقابلش می ایسته. اینکه میگم کسی که در مقابلش می ایسته بخاطر اینه که زندگی و در مقیاس کامل تر جهان ابعاد نامحدودی داره و هر کس با بخشی از این ابعاد روبرو میشه. پس تا مقابل هر بعد نایستیم از اون بعد چیزی نمیتونیم تعلیم بگیریم.
مادرم در خواب است،
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر؛
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد،
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید،
بالش من پر آواز پر چلچه هاست.
در ابتدا وقتی میگه: مادرم، منوچهر، پروانه و همه مردم در خواب هستن به طور ضمنی اشاره میکنه که من بیدارم و این خواب و بیداری شعاریه، خواب از جنس غفلت و بیداری از جنس آگاهی. در ادامه هم حالی که از این بیداری نشات میگیره رو با عبور آرام شب خرداد توصیف میکنه. بعد با اشاره به ربوده شدن خواب صراحتا به بیداری خودش اشاره میکنه و ادامه میده که این بیداری من رو به هجرت فرامیخونه. حتی میگه محلی که استراحت من در اونجا مستقر میشه (بالش من) مملو از صدای پر پرستوهاست (آواز پر چلچله) استعاره ای از ندای کوچ یا هجرت.
برگردیم به: شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد. اینو گفتم که اینجا حالی که از آگاهی براش شکل گرفته رو بیان میکنه. نکته اصلی ابهام زا در اینجا خرداد هستش. در تقویم ایرانی دو تا خرداد هست یکی ماه خرداد و یکی روز خرداد. اگه اینجا خرداد رو ماه خرداد در نظر بگیریم شرح شب خرداد گره میخوره چرا که خرداد یک ماه هست و شبی که خرداد رو آبستن باشه وجود نداره مگه اینکه فانتزی عمل کنیم و اردیبهشت رو در نظر بگیریم... در حال حاضر به سراغ روز خرداد میریم. ششم فروردین ماه روز خرداده. تاریخ ایرانیا رویدادهای مهمی رو به این روز نسبت میده که باعث شده این روز رو به نام روز امید هم نام گذاری کنن چرا که انتظار میره در آینده هم در چنین روزی ناجی ایرانی ها ظهور کنه. پس شب خرداد، شبی که آبستن چنین روز با شکوهی هست در نظر کسی که آگاهی داره بسیار آرام میگذره. عبور زمان رو در مقیاس ثانیه ها درک میکنه؛ سهراب برای توصیف درک زمان، از سرعت کند زمان در مرثیه خوانی استفاده میکنه. تکنیکهای دیگه ای هم برای توصیف کندی گذر زمان میشه تصور کرد اما استفاده از مرثیه به نظر من برای اینه که شب خرداد روزی رو به بار میاره که امید میره با ظهور منجی عدالت برقرار بشه و ناگواری های گذشته دیگه تکرار نشن و این عبور کند شب بسان مرثیه ای برای ناگواری های گذشته س. در مقیاس ماکرو، همه دوران های تاریخ بشریت شب خرداد محسوب میشن و همه در انتظار روز موعود روز برپایی عدالت هستن و تا اون روز همه روزه مرثیه بی عدالتی ها خوانده میشه و چقدر کند و آهسته باید از دل این مصائب و ناخوشی ها عبور کرد.
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد. در اینجا پتو ابهام زاست پس باید به سراغ معمای پتو و ارتباطش با اونچه در قبلش گفته شده رفت. البته در نظر داشته باشیم که اینجا کلید مشخصی برای شرح این قسمت وجود نداره شاید این شرح خوشایند شما نباشه، بهرحال، عناصری که در این قطعه به کار برده شده شاید بتونن در تاویلی دیگر هم جا بگیرن. قبلا پتوها بیشتر نقش هایی شبیه به نقش فرش ها داشتن امروزه دیگه کمتر پتویی هست که نقشی شبیه به نقش فرش داشته باشه. نقش فرش قرینه ای نمادین از باغ های ایرانی هاست. در حاشیه نقش فرش ها، جوی ها و احتمالا چمن زارها و سنگ چین هاست و در وسط هم طرحی از درختان باغ که شبیه به مو (انگور) هست زده میشده. روز خرداد به عنوان با شکوه ترین روز، در قرینه نمادین نقش پتو جای باغ رو میگیره. حاشیه حاوی جوی آبی هستش که به سمت این باغ روانه و البته باغ رو هم به طور کامل در بر گرفته و بنابراین میتونه مجاز از سمت و سوی روز خرداد یا تمرکز به این روز باشه. در این حالت، نسیمی که از این جوی آب برمیخیزه تمرکز یا اشاره به سمت باغ داره پس باید مجاز از خیال و اندیشه ای باشه که به روز خرداد معطوف شده. خنک بودن نسیم وصف اندیشه س که دلپذیره و القایی از سر تشویش و دلواپسی نیست. حالا ساده میشه گفت که: فکر کردن به روز خرداد خواب رو از سر من بیرون میکنه. سبز بودن حاشیه به نظر من استعاره از زنده یا در جریان بودنه که در اینجا توصیف کننده معطوف بودن به روز خرداده.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
این شعر از بخش های زیر تشکیل شده:
بیا
آب شو
مثل یک واژه
در سطر خاموشی ام.
«بیا» ندای خواهش هست و نشون دهنده نبودن «کسی در حال حاضر» است. «آب» مظهر زیست و زندگیست. «خاموشی» یعنی سکوت و در اینجا مجاز از فنا و نیستی میشه. شاعر بیان میکنه که من «نیستم» و یا در فنا هستم، من پوچ هستم و از تو (کسی که ندا زده میشه) درخواست میکنم (بیا) که به من حیات (آب شو) ببخشی.
اقبال لاهوری مدت های زیادی شاگرد و شیفته هگل بوده ... در زمانی هم از شیفتگی هگل خارج میشه و میگه که هگل بزرگ بود ولی بی نتیجه بود! و میگه: گر چه فکر بکر او پیرایه بندد چون عروس - ماکیان کز زور مستی خایه بندد بی خروس. در واقع اقبال در مکتب هگل، پوچی و یا فنا رو دریافت کرده و مکتب هگل رو به تخم مرغ بدون نطفه خروس تشبیه کرده...
سهراب در این قطعه شعر، از پوچی و فنای مطلق صحبت نمیکنه! اگه فرض کنیم که ندا شونده ی «بیا» خدا باشه، در اینجا پوچی نسبی رو بی خدایی میدونه.
استفاده از «سطر« در کنار »خاموشی» تاکیدی بر پوچی هست چون «سطر» بیانگر یکنواختی میشه و یکنواختی مطلق یعنی مرگ چرا که هیچ جانداری ساکن نیست!
پس باید گفت که شاعر به زیبایی داره بیان میکنه که: من بدون تو خاموشم، سکوت هستم. سکوت با هر واژه ای شکسته میشه و از بین میره. از بین رفتن پوچی و فنا، یعنی زندگی یعنی حیات! از تو خواهش میکنم که سکوت (در واقع یعنی من) رو بشکنی و این سکوت شکنی رو به «آب شدن» توصیف میکنه چرا که آب مایه حیات هستش؛ و واژه تو جایگزین سکوت من بشه. در یک جمله، واژه که سکوت شکن هست، آب حیات بخشه.
مولانا میگه: آدمی چون کشتی است و بادبان - تا کی آرد باد را آن بادران. کشتی بادبانی بدون باد حرکت نمیکنه! خاموشه، سکوته! تا زمانی که بادران (پروردگار جهان) باد رو بفرسته و کشتی به حرکت در بیاد. در واقع مولانا هم مانند سهراب و اقبال، زندگی بی خدا رو پوچی و فنا به حساب میاره.
ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد
ساعت ده نمیشد؟ یا هشت؟ "نه" آخرین عدد از دنباله اعداد تک رقمیه. یعنی اعداد تنها، و آخرین عنصر این دنباله اشاره به "پس به سمت گل تنهایی می پیچی، دو قدم مانده به گل" داره.
در مورد "تر شدن". تر شدن اینجا اشاره به "درک" وجود نرده داره. یعنی با عبارت "تر شدن" بیان می کنه که به وجود نرده هشیار شدم.
اما "نرده"، اول کاربرد نرده چیه؟ مثلا: نرده برای جلوگیری از سقوط از ایوان. مخصوصا با هدف حفظ جان کودکان، اغلب نرده استفاده میشه. بنابراین ماهیتا، نرده میل به معنایی، مانند سد و مانع می کنه.
نکته ای که اینجا هست اینه که در این مصرع اشاره ذهنی به نزول باران میشه اما در واقع حرفی از بارش باران زده نمیشه! اما قطعا این مصرع در ذهن مخاطب یک بارش باران رو تداعی می کنه. در جاهای دیگه سهراب از "ابر" به نشانه گرفتگی یا دل گرفتی استفاده کرده، (من دلم گاهی مثل یک ابر می گیرد وقتی ...) بنابراین و با توجه به تشریح "ساعت نه" که در ابتدا بیان شد، "تر شدن" اشاره به گریستن داره و نه بارش باران. نکته بعدی اینه که بارش باران به عنوان نزول رحمت الهی مورد توجه قرار میگیره، که گریستن، در دو مصرع بعدی به باران پیوند داده میشه، پیامد این پیوند رحمت بودن گریستن رو بیان می کنه. در یادداشتهایی از لینکلن به فرزندش می خوانیم که "از اشک ریختن خجالت نکش" این جمله دربردارنده پیامی است مبنی بر نیکو بودن گریستن. در دومین مصرع بعدی، پای عروسک به صحنه کشیده میشه. عروسک نمادی از دنیای کودکی است. و کودکی به یادآورنده عصمت. که ورود عروسک با این تعبیر، شرح مصرع یادشده را تایید می کند.
اما برگردیم به سراغ نرده، آیا نرده اشاره ای به "مانع سقوط" و یا اشاره ای به "مانع رهایی" دارد؟ بهتره که به سراغ ادامه این شعر بریم و ببینیم وجود نرده به عنوان یک مانع، نهایتا پس از سپری شدن حالت مقطعیه "ساعت نه" باعث تشکیل چه وضع و حالی خواهد شد!
ابرها رفتند. یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز...
این نرده ی مانع، که صرف نظر از اینکه مانع چه چیزی شده است، پس از رفتن ابرها، باعث "رسیدن" به یک هوای صاف ... شده است. با این اوصاف، این نرده آیا یک مانع خوب بوده است یا بد؟ به عبارتی دیگر مانع ِ سقوط بوده است یا مانع ِ رهایی؟ در این مصرع ها که صحبت از یک هوای صاف، یک گنجشک و یک پرواز می شود، به روشنی نشان داده شده است که "عدم عبور از نرده" (به هر دلیلی: خواه نتوانستن در عبور، و یا خودداری از عبور) پایه ای برای هوای صاف و ... می باشد. پس تعبیری که از نرده باید داشته باشیم نباید در جهت یک مانع بد و یا مانع رهایی باشد.
اینکه در اینجا تاکیدم بر روی نرده هستش بخاطر اینه که متصورم کلمات دیگری هم می شد بجای نرده استفاده کرد اما از اونجایی که سهراب برای انتخاب کلمات بسیار دقیق بوده و در یادداشتهایی هم از استفاده نابجای کلمات توسط شاعران اظهار گله مندی کرده (مثلا: حمله واژه به فک شاعر) باید دقت بسیاری برای کشف ارتباط بین کلمات و نظر شاعر نسبت به کلمات داشت.
همیشه احساس و عقل دو عنصر متضاد با هم بوده اند. ساعت نه ابر آمد، کفه ی احساسات رو پر می کنه در حالی که وقتی از نرده صحبت میشه مانعی (همون نرده) برای غلبه بر این کفه پر شده، به میدون میاد. اونچه که من برداشت کردم این بود که نرده رو باید اشاره به عقل تعبیر کرد. در جاهای دیگه هم سهراب از مناسب و مطلوب نبودن امتداد یافتن چنین وضعیتی (ساعت نه ابر آمد) به طور پوشیده صحبت می کنه، شاید بهترین مصداقش همون شعر نشانی باشه: پس به سمت گل تنهایی می پیچی - دو قدم مانده به گل، پای فواره جاوید ...
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه
تو دستگاه های موسیقی ایرانی، دستگاه ماهور حال و هوای کسی رو بیان می کنه که فرصتی مغتنم رو از دست داده، فرصت مغتنم هم تو عرفان ایرانی نشات گرفته از امتحان خداست ! مثه آدم ع که تو بهشت بود و با اون میوه ممنوع مورد امتحان قرار گرفت، شاید اذان روزهای عزا و شهادت رو یادتون باشه، این اذان تو یکی از گوشه های ماهور به نام گوشه راک عبداله، هنرمندانه اجرا شده، که اشاره داره به وضع و حال کسانی که شب عاشورا بعد از اینکه امام حسین ع بیعت رو از بیعت کنندگان بر میداره، حسین ع رو ترک می کنن و بعد دچار اندوهی میشن که از پس کوهی به نام عاشورا به قلبشون می رسه .
این اندوه که سهراب ازش حرف میزنه همین اندوهی هست که تو عرفان ایرانی نشات گرفته از امتحان خداست، کوه امتحان خداست، اندوه زمانی به بشر میرسه که تو امتحان الهی، هواداری نفسش (خودش) رو کرده باشه