در ادبیات قدیم، ما از «مکانیزم عشق» میخونیم که عشق بخاطر وجود فاصله و حائل، وجود پیدا میکنه. مثلا کتری فاصله ای بین آب و آتش ایجاد میکنه تا آتش آب رو به جنبش در بیاره. اگه فاصله بین آب و آتش از بین بره، آب روی آتش ریخته میشه و تمام این سیستم از کار میفته.
مطمئنا هر فاصله ای که شناخته بشه قابل طی شدن و از بین رفتنه. کما اینکه در ادامه میگه «نه فاصله هایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر». نقره خودبخود سیاه میشه کما اینکه میگه با شنیدن یک هیچ می شوند کدر. اشاره به تمیزی نقره در این قطعه شعر دلالت بر آشنا بودن فاصله یا در تعبیر عام سادگی مساله داره. نتیجه میگیریم که صدایی که از یک فاصله قابل شناسایی تولید بشه کششی درون شنونده ایجاد میکنه که کوتاهه و اثرش با طی شدن فاصله از بین میره.
مکانیزم عشق رو برای «صدای فاصله» در نظر بگیریم. کتری فقط یک فاصله است. اونقدر از حرارت آتش به آب بازتاب میکنه تا آب با حرارت آتش هماهنگ و درگیر میشه. ما صدایی می شنویم (الهاماتی درک میکنیم) اما منبع صدا نامعلومه و ما اون رو نمی بینیم. درون ما میلی برای شناخت منبع صدا بوجود میاد. به حرکت در میایم. حرکت اینجا فیزیکی نیست بلکه منطقی است. این نوع حرکت رو شما قبلا تجربه کردید، مثلا وقتی غرق گوش دادن به یک موزیک بودید. هر چقدر بیشتر سفر کنید به روشنی اهتزاز خلوت اشیا، بیشتر صدای فاصله ها رو درک میکنید و کشش بیشتری درون شما ایجاد میشه و نهایتا بیشتر مجنون میشید.
و عشق
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست
به نظر میرسه «اهتراز» اشتباه چاپی بوده و اهتزاز باید می بوده. کلمه اهتراز در ادبیات ما وجود نداره بلکه احتراز (پرهیز کردن) و اهتزاز وجود داره. اینحا احتراز نمیتونه باشه چون ارتباط منطقی کلمات این جمله از بین میره. سایر کلمات مشابه مثل احتذار و احتضار هم اینجا قابل قبول نیستند.
اسم «روشنی» از صفت «روشن» میاد و حالتی رو از چیزی بیان میکنه که اون چیز روشن باشه. مثلا اتاق روشن دارای روشنی است و میتونیم این حالت روشن بودن اتاق رو با «روشنی اتاق» تعریف کنیم. قسمت های روشن و تاریک از هر چیزی، ویژگی هایی دارند مثلا قسمت های روشن عمومی و واضح هستند اما قسمت های تاریک، محرمانه و مثل معما هستند.
«اهتزاز» به معنی جنبش، به زندگی داشتن دلالت داره. هر جنبنده ای زنده است و زندگی میکنه.
«سفر» دلالت بر تغییر جایگاه داره. وقتی میگیم «از همدان به اصفهان سفر کرد» این دلالت داره بر تغییر جایگاه از همدان به اصفهان.
«خلوت» یعنی زمان و یا مکان خصوصی یا محرمانه و وقتی به کسی یا چیزی اطلاق بشه یعنی در آن زمان و مکان خصوصی شخص یا چیز. مثل وقتی میگیم «در خلوت شب» یعنی لحظات خصوصی یا محرمانه شب، یا «در خلوت خود» مکان و زمانی که به خود شخص اختصاص دارن. حالتی که شخص خودش رو از هر چیزی رها کرده و وابستگیی نداره. دلالت داره بر ناب و محض بودن. و ناب بودن دارای ویژگی بری بودن از تماس است.
ترکیب «اهتزاز خلوت اشیا» معادل میشه با زندگی خصوصی اشیا یا زندگی محرمانه اشیا. اونچه که اشیا در پس پرده دارن و از دید ما پنهانه. «رب العالمین» به معنی پروردگار عالمیان به پرورش چیزها اشاره داره. یعنی هر چیزی در حال پرورش و احتمالا بهبود یافتنه. اما این پرورش از چشم ما پنهانه. این بخشی از محرمانگی های اشیاست.
در قطعه «سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیا» بین روشنی و خلوت تضاد وجود داره. روشنی دلالت بر عمومی و خلوت دلالت بر خصوصی داره. مقصد سفر «روشنی» است اما روشنی کجا؟ روشنی دنیای محرمانه اشیا. اینجا «روشنی» نقش مکان رو برای سفر ایفا میکنه. مثل وقتی میگیم سفر به جنوب ایران. مساله اینه که زندگی محرمانه اشیا نمیتونه روشن باشه در غیر اینصورت محرمانه نیست! درواقع این «روشنی» فقط به سطح زندگی محرمانه اشیا تابیده شده و نه به خلوت یا محرمانگی های اشیا. وگرنه دو چیز از بین میره: اولا محرمانگی و ثانیا فاصله (چیزی که در ادامه ازش صحبت میکنه). ضمن اینکه روشنی جایی نیست که بشه به اونجا به صورت فیزیکی سفر کرد بلکه باید سفر منطقی باشه و این یعنی درک کردن اونجا یا اون چیز. میشه گفت که هر چیزی خلوتی و جنبشی داره که اگه درک کردنش مساوی با لحظهایست که عشق شکل میگیره.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که،
غرق ابهامند.
حتی
در حالت ایده آل و کامل هم ارتباط پیدا کردن با دنیای تنهایی اشیا از لمس
دنیای تنهایی اشیا کاملا جداست پس لمسی در کار نخواهد بود و یک فاصله ای
بین شخص و تنهایی شی وجود داره. در غیر اینصورت تنهایی شی از بین میره.
ترکیب
«صدای فاصله ها» به «فاصله» وجودی بیشتر از یک وجود ذهنی میده. چرا که
چیزهای ذهنی صدا نمیتونن تولید کنن. تنها چیزهای عینی و جسم دار میتونن صدا
تولید کنن. پس میتونه اشاره داشته باشه به اینکه «فاصله ها» همه جا در
مقابل چشم هستند، همیشه اونها رو میشه دید.
از اونجایی که صدا قابل رویت
نیست اگه از منبع ناشناخته ای تولید بشه ابهام ایجاد میکنه. و در درون
شنونده این پرسش رو ایجاد میکنه که صدا از کجا و از کی یا از چی بود. مثل
سایر موارد یک نکته نهفته ای در اینجا وجود داره و اون اینه که این پرسش
شخص رو وادار میکنه تا برای یافتن منبع صدا به حرکت در بیاد. این یکی از
خواص عشق به حساب میاد. ما نمیدونیم دقیقا عاشق چی شده ایم تنها کششی در
درون احساس میکنیم که باید به سمت منبعش حرکت کنیم. این استعاره صدا و
ابهام از عشق و کشش بسیار زیباست.
در ادبیات قدیم گفته میشه که عشق
بخاطر وجود فاصله و حائل وجود پیدا میکنه. کتری فاصله ای بین آب و آتش
ایجاد میکنه تا آتش آب رو به جنبش در بیاره. اگه فاصله بین آب و آتش از بین
بره، آب روی آتش ریخته میشه و تمام این سیستم از کار میفته. این در واقع
تعریف مکانیزم عشق هستش و با تعریف عشق تفاوت داره. سهراب در این قطعه از
شعر مسافر به نحوی عشق رو توصیف میکنه.
ترکیب صدای فاصله رو برای کتری
در نظر بگیریم. آیا از کتری صدایی در میاد؟ خیر. بعلاوه اینکه کتری هیچ
چیزی برای اضافه کردن یا منتقل کردن به آب نداره. کتری فقط یک فاصله است.
وقتی آتش زیر کتری قرار بگیره اونوقت کتری بازگو کننده حرارت آتش به آب
میشه. اونقدر از حرارت آتش به آب میگه تا آب با حرارت آتش هماهنگ و درگیر
میشه. شبیه به توصیفی که در قسمت قبلی داشتیم: درگیر شدن در حضور چیزی.
آتش
به آب نمیرسه بلکه حرارتش به آب میرسه و اون رو با خودش در میاویزه. یک
چیزی در دنیا وجود داره که به ما نمیرسه اما صدای اون به ما میرسه. و اون
چیز فاصله است. صدای فاصله ما رو به جنبش در میاره (صدا از منبع نامعلوم ما
رو به حرکت در میاره) و این یعنی عشق. دقت کنید در تمام نقاط زندگی هر جا
حرکتی کردید صرفا به خاطر این بوده که فاصله ای وجود داشته.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
اول «حرام شدن» رو ببینیم چیه.
حرام دو جور داریم یکی به معنای ممنوعیت شرعی و یکی به معنای هدر شدن یا از کف رفتنه مثل وقتی میگیم «حیوان حرام می شود». مثلا وقتی حیوان حلال گوشت در معرض مرگ باشه باید قبل از مرگ، ذبح بشه وگرنه اصطلاحا میگیم حرام شد. این حرام شد کنایه به هدر شدن داره که شاید هم از حرام شدن خوردنش نشات گرفته باشه.
اینجا هم صحبتی از شرع نیست حتی اگرم باشه اونچه که میشه استنباط کرد اینه که «زمزمه حیرت» هدر میره خواه به دلیل عدم استفاده در فرصت مقتضی و خواه به دلیل حرام شرعی شدن. بهرحال دیگه قابل استفاده نیست. تصور من اینه که میگه هدر میره.
و بعد ببینیم «حرف» چیه.
حرف میتونه صحبت کردن یک نفر باشه مثل وقتی میگیم «دارم حرف میزنم». میتونه نقل قولی از کسی باشه مثل وقتی میگیم «حرف مادر این نبود». و یا میتونه یکی از حروف الفبا باشه. به نظر من، حرف اینجا یعنی کلام. کلامی که به صورت یک مکالمه داره بین دو نفر رد و بدل میشه. یعنی همون اولی.
و اما «حیرت» چیه.
اولا اینکه نمیگه حیرت زمزمه یا زمزمه حیرت زده. در واقع در ادبیات ما تا بحال کسی به «حیرت» جان نداده بود مثل اینجا که سهراب میگه «زمزمه حیرت» که یعنی «حیرت زمزمه میکنه». حیرت یک حالته و وقتی پیش میاد که ما نمیدونیم چه کاری بکنیم یا چه چیزی بگیم. حیرت بر اثر دیدن یا شنیدن یا درک کردن یه چیز غیر منتظره، شگفت انگیز، زیبا، خارق العاده، غیر طبیعی و یا غیر نرمال و... پیش میاد. ترکیب زمزمه حیرت که به حیرت جان می بخشه به لحظاتی اشاره داره که ما حیرت زده هستیم. در این لحظات حیرت وجود و هستی پیدا میکنه. این لحظات همون لحظاتی هستند که اگه دچار نباشیم هدر میرن. در اصل، سهراب تلاش میکنه به خواننده القا کنه که حیرت زدگی ارزشمنده.
«دچار» رو هم سهراب صراحتا قبلش گفته که «دچار یعنی عاشق».
و اما ترکیب «زمزمه حیرت میان دو حرف».
دو نفر در حال گفتگو هستند. هر فاصله و هر سکوت بعد از اتمام یک حرف، یک فرصت برای تعیین و انتخاب حرف بعدیه. این فاصله، فرصتی هست برای حیرت که زمزمه کنه و به عبارت دیگه وجود شخص رو فرابگیره. اینجا صحبت از عشق و گفتگوی بین دو نفره و من علاقه ای ندارم که چیزی جز زیبایی و حسنات مخاطب رو مبنای حیرت زدگی تصور کنم. اگه اهل عشق باشیم (دچار باید بود) قطعا حسی از عشق درون ما شکل میگیره و این تاثیری هستش که ما از حیرت زدگی میگیریم. پس حرف بعدی ما فامی از عشق به خود میگیره و در ادامه هم حرف به حرف غلظت فام بیشتر و بیشتر میشه. تنها در این صورت هستش که زمزمه حیرت میان دو حرف هدر نخواهد شد.
اگه بخوایم به عمق بیشتری از این قطعه شعر دست پیدا کنیم ابتدا باید به عمق «دچار بودن» بریم.
دچار بودن کنایه از درگیر چیزی بودنه و در ادبیات ما بار منفی داره. مثلا ما نمیگیم دچار سلامتی بلکه میگیم دچار بیماری. اینجا یه نکته ظریفی وجود داره که سلامتی باعث نمیشه ما به فکر و درگیر سلامتی باشیم اما بیماری – به نسبت شدتش – ما رو درگیر خودش میکنه. این نوع درگیر چیزی شدن ما رو به سمت یک درمان، یک چاره و یک راه سوق میده که در حقیقت اصل مطلب هم همینه. در حالت ایده آل «دچار» یعنی کاملا درگیر چیزی بودن. پس منظور سهراب از دچار بودن در حقیقت میشه در پی راه بودن. سهراب در اشعارش همیشه به «راه» اشاره کرده. در جای دیگه از همین شعر مسافر میگه «من از کدام طرف میرسم به یک هدهد» و یا «من از کدام طرف میرسم به سطح بزرگ». اصلا مسافر بودن تنها به شرطی معنی پیدا میکنه یک راهی وجود داشته باشه.
در جای دیگه با کلمات و روش متفاوتی مفهوم دچار بودن رو با مبتلا بودن بیان میکنه: «شاخه مو به انگور مبتلا بود».
و بعد باید «حرف» رو تعمیق بدیم.
تمام حالات ممکن برای حرف اینجا صدق میکنه. البته انتزاعی میشه و موارد بسیاری رو شامل میشه. بعنوان یک مورد این رو حرفی از حروف الفبا در نظر بگیریم. هر کدوم از حروف یک کلمه با یک فاصله کمی از همدیگه ادا میشن. فاصله بین هر دو حرف حالتی از حیرته چرا که وقتی ما حیرت زده هستیم احتمالا دهانمون بازه و کلمه یا حرفی نمیتونیم ادا کنیم بجز یک صدایی که به نویز تعبیر میشه. یک حرف به تنهایی بار معنایی نداره و صرفا در کنار سایر حروف باید قرار بگیره تا تشکیل کلمه بده و معنا پیدا کنه. اگه برای ادای یک کلمه، دهان رو باز کنیم و «زند» رو ادا کنیم و بعد از چند لحظه در ادامه «گی» رو ادا کنیم، نمیتونیم بگیم کلمه «زندگی» رو ادا کردیم. فاصله بین «زند» و «گی» بیش از حد بوده و به تعبیر این شعر زمزمه حیرت بین «د» و «گ» حرام شده. چرا این اتفاق افتاده؟ چون گوینده دچار ادای یک کلمه معنی دار نبوده. بر مبنای تعبیر این شعر می بینیم که حروف در سفر هستند و به مقصد رسیدنشون ریشه در معنی دار شدنشون داره. البته همه چیز همینطوره. یاد جمله ای از رابرت فرابیشر افتادم که میگه چیزی در دنیا بعنوان نویز وجود نداره همه چیز معنا دار هستند این ما هستیم که قادر به درک اونها نیستیم و اونها رو نویز میپنداریم.
I understand now, that boundaries between noise and sound are conventions
All boundaries are conventions, waiting to be transcended
و الی آخر...