سهراب در خاطراتش (خاطراتی از ژاپن) از وجود انبوهی از تفاوت ها میان محله های کاشان و محله های ژاپن صحبت میکنه و اشاره میکنه که اگر چه حال و هوای صمیمی محله های کاشان رو در ژاپن نمیشه پی گرفت، اما خروجش از کاشان و زندگی در ژاپن، که باعث شده از احساساتش دور بشه، در مقابل، عقلانیتش رو پر رنگ تر کرده. سهراب در خاطراتش از ژاپن بیان میکنه «و گاه به هنگام پوست کندن یک سیب، مهر مادری و پیوند میان خود و بستگانم را به مسخره می گرفتم». بعدها هم از اون مشاهده معرفتی خودش در ژاپن اینطور نقل میکنه: «پرتقالی پوست می کندم، شهر در آیینه پیدا بود، دوستان من کجا هستند» حجم سبز، ورق روشن وقت. بهرحال، احساس و عقل در نظر شعرا در مقابل هم بودن (همون دعوای همیشگی عشق و عقل) ولی سهراب نگاه دیگه ای داره و این دو رو مکمل هم میدونه که در این قطعه شعر هم از این موضوع استفاده کرده.
«این» و «آن» منظور همه بود و «بو» و «بلند» دو محیط ذهنی و محیط عینی رو شامل میشد. حرف آخر اینکه: سهراب بیان میکنه که خدا رو در همه جا، هم محیط قابل رویت و هم محیط غیرقابل رویت، مشاهده میکنم.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
این شعر از بخش های زیر تشکیل شده:
بیا
آب شو
مثل یک واژه
در سطر خاموشی ام.
«بیا» ندای خواهش هست و نشون دهنده نبودن «کسی در حال حاضر» است. «آب» مظهر زیست و زندگیست. «خاموشی» یعنی سکوت و در اینجا مجاز از فنا و نیستی میشه. شاعر بیان میکنه که من «نیستم» و یا در فنا هستم، من پوچ هستم و از تو (کسی که ندا زده میشه) درخواست میکنم (بیا) که به من حیات (آب شو) ببخشی.
اقبال لاهوری مدت های زیادی شاگرد و شیفته هگل بوده ... در زمانی هم از شیفتگی هگل خارج میشه و میگه که هگل بزرگ بود ولی بی نتیجه بود! و میگه: گر چه فکر بکر او پیرایه بندد چون عروس - ماکیان کز زور مستی خایه بندد بی خروس. در واقع اقبال در مکتب هگل، پوچی و یا فنا رو دریافت کرده و مکتب هگل رو به تخم مرغ بدون نطفه خروس تشبیه کرده...
سهراب در این قطعه شعر، از پوچی و فنای مطلق صحبت نمیکنه! اگه فرض کنیم که ندا شونده ی «بیا» خدا باشه، در اینجا پوچی نسبی رو بی خدایی میدونه.
استفاده از «سطر« در کنار »خاموشی» تاکیدی بر پوچی هست چون «سطر» بیانگر یکنواختی میشه و یکنواختی مطلق یعنی مرگ چرا که هیچ جانداری ساکن نیست!
پس باید گفت که شاعر به زیبایی داره بیان میکنه که: من بدون تو خاموشم، سکوت هستم. سکوت با هر واژه ای شکسته میشه و از بین میره. از بین رفتن پوچی و فنا، یعنی زندگی یعنی حیات! از تو خواهش میکنم که سکوت (در واقع یعنی من) رو بشکنی و این سکوت شکنی رو به «آب شدن» توصیف میکنه چرا که آب مایه حیات هستش؛ و واژه تو جایگزین سکوت من بشه. در یک جمله، واژه که سکوت شکن هست، آب حیات بخشه.
مولانا میگه: آدمی چون کشتی است و بادبان - تا کی آرد باد را آن بادران. کشتی بادبانی بدون باد حرکت نمیکنه! خاموشه، سکوته! تا زمانی که بادران (پروردگار جهان) باد رو بفرسته و کشتی به حرکت در بیاد. در واقع مولانا هم مانند سهراب و اقبال، زندگی بی خدا رو پوچی و فنا به حساب میاره.
«یه ویژگی مهم برای شعر اینه که، بین عناصر ذهنی و عینی، تعادل درخوری ایجاد کنه» و این ویژگی یکی از موضوعاتیه که در آینده باز هم در موردش صحبت خواهیم کرد. قسمت اول در این موضوع، بیان مقدمه است.
تعداد کلماتی که افراد عام جامعه، در طول زندگیشون استفاده میکنن، به طور متوسط بین 300 الی 400 کلمه هست که به این تعداد کلمه، دایره لغات گفته میشه. دایره لغات یه ادیب به مراتب بیشتر از یه فرد معمولیه و دایره لغات یه شاعر بسیار بیشتر از ادیب.
- وقتی یک مفهوم در ذهن شکل میگیره، به درستی و به کمال، بیان کردنش کار آسونی نیست!
بیان مفهوم ذهنی، وابستگی کامل به دایره لغات داره. لابد بارها برای شما اتفاق افتاده که حین گفتگو، ناگهان یک کلمه، به ذهن شما یادآوری نمیشه و بجای اون از کلمه «چیز» استفاده میکنید ^__^ حالا فرض کنید که یه مفهوم جدید در ذهن شما شکل گرفته، چقدر باید در ساخت جمله و انتخاب کلمات، برای بیان اون مفهوم جدید، دقت کنید؟
- وقتی یک احساس در وجود آدم شکل میگیره، تقریبا میشه گفت، به درستی و به کمال، غیر قابل بیان شدنه!
مثلا وقتی شما در حال میل کردن انگور باشید، چطور میتونید مزه انگور رو برای دیگران بیان کنید؟ به طوری که دیگران، مزه انگور رو احساس کنن! ممکنه شما بگید شیرینه، ترشه و یا مزه های دیگه ای رو برای بیان مزه انگور استفاده کنید ولی هرگز نمیتونید مزه انگور رو در قالب کلمات بیان کنید!
یه شعر، یه قطعه شعر یه بیت، یه مصرع، آمیزه ای از کلمات هست، فقط همین! پس یه شاعر، تنها کاری که انجام میده، اینه که چیدمان کلمات رو طراحی میکنه. دو قطعه شعر زیر رو مقایسه کنید:
دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عباس آباد قهرمانان را بیدار کند.
دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند.
در قطعه دوم، وجود کلمه عشق، ابهام رو به قطعه بخشیده و باعث میشه که ذهن خواننده رو درگیر کنه. قطعه اول، فاقد این قابلیت هست! وقتی به انتهای قطعه اول برسید، ذهن شما کل متن رو به راحتی پردازش و هضم کرده.
پس در واقع چیدمان کلمات هستش که یک متن ساده رو میتونه به یک قطعه شعر تبدیل کنه.
بریم سراغ گفتمان اصلی ^__^
یه متن اگه قراره یه شعر باشه، فقط به این نیست که موزون باشه و کلماتش، ذهن رو درگیر کنن. یه ویژگی بسیار مهم در شعر، تناسب بین عناصر ذهنی و عناصر عینی هست. در ادبیات فارسی، از این ویژگی بسیار استفاده شده.
مثلا حافظ:
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق - کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی
خب حافظ به راحتی و با نایب قرار دادن شبنم به جای هفت دریا و سپس با مورد مقایسه قرار دادن شبنم و طوفان، که همگی از عناصر عینی هستن، یه مفهوم ذهنی رو، در رابطه با عظمت عشق بیان میکنه.
سهراب:
زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
فراز و نشیب زندگی رو با استفاده از اجزای ترد و سفت (پوست) سیب، عینیت می بخشه. اونقدر این عینی سازی، در اوج انجام گرفته که حتی یه مخاطب کم تجربه با خوندن شعر، این مفهوم رو تایید میکنه که زندگی دارای پستی و بلندی ها، شیرینی ها و تلخی هاست. گاه یک اتفاق در زندگی به سختی پذیرش میشه و به سختی هضم میشه (پوست سیب) در حالی که، ممکنه صدها و هزاران اتفاق دیگه رو اونقدر راحت بپذیریم (اجزای ترد سیب - زیر پوست سیب) که هیچ گاه به یاد نیاریم که در زندگی، بارها تکرار شدن.
تفاوتی زیاد و لطیف، بین دو مثال بالا قابل درک هستش. در ادبیات قدیم، شراب، شاهد، مستی، می، ساقی، مسجد، شمع، پروانه و ... کاربرد زیادی داشتن و تقریبا جور ایجاد تناسب رو با عناصر ذهنی به دوش می کشیدن. سهراب، این محدوده رو گسترش داد. براحتی. شاید شاعر دیگه ای رو نتونیم پیدا کنیم که در یک شعر هم از «جرثقیل» و «سیمان» و «کلنگ» صحبت کرده باشه و هم از «گل یاس» و «قناری» و «شقایق». (شعر به باغ همسفران - حجم سبز)
در آینده و در ادامه مطالب این موضوع شما هم موافق خواهید بود که: «زبان سهراب براحتی و در کمال هنر، به عینی سازی یافته ها و الهامات درونی خویش پرداخته است».
...
اینجا ایوان، خاموشی هوش، پرواز روان
...
در ادامه مطلب قبلی، شرح این قطعه از شعر "چند" از دفتر "شرق اندوه" مفید هستش. ایوان رو تو این قطعه همون ایوان خونه هامون در نظر بگیریم. ایوان چه نسبتی با یک خونه داره؟ ایوان تشبیهی از سکوی پرش هستش! جایی که ارتباط عمده با محیط هست و یک ارتباط ذاتی با ساختمان وجود داره. "زمانی که تو ایوان مشغول تماشای منظره هستیم" ... این حالت، حالتی هستش که این قطعه شعر داره اونو بازگو میکنه. اینجا بسته به شدت درگیر شدن حواس ما با منظره، هوشیاری ما از سایر چیزها کاسته میشه! حالت آرمانیش زمانی هست که حواس ما کامل به منظره اختصاص داده شده، و این یعنی هوشیاری ما از سایر چیزها به صفر رسیده.
بهترین شرحی که میشه داد یه قطعه شعر دیگه از سهراب هستش که میگه "کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف دقیق خواهد شد" در لحظه ای که یک ظرف از دست میفته و شکسته میشه صدای شکستن ظرف در اون لحظه باعث جلب توجه کامل شنونده ها میشه.
حالا اینجا حرف از تخصیص کامل حواس به منظره هستش، به همون میزانی که حواس، به شکسته شدن ظرف اختصاص داده میشه. تو این حالت کسی به چیز دیگه ای فکر نمیکنه جز شکسته شدن ظرف، پس تو این قطعه شعر، کسی که حواسش به منظره داده شده، چیزی جز منظره تو ذهنش وجود نداره. و این میشه خاموشی هوش.
تو پست قبلی که صحبت از بی تابی بود، وضعیت بی تابی، شبیه وضعیت کسی هستش که حواسش به منظره داده شده. چیزی جز اونچه که بی تابش هست در درونش وجود نداره.
اما پرواز روان چیه. برای شرح این قسمت، پرنده مادر رو در نظر بگیریم که در زمان پریدن، چقدر پروازش متعلق به جمع آوری غذا برای جوجه هاست. چقدر پروازش درگیر مسئولیت مادریشه. اگه فرض کنیم این پرنده مادر، نگاهش آنچنان به یک منظره معطوف بشه که فکرش از مسئولیت های مادری رها بشه، در اون لحظه پریدنش روان خواهد بود؟ وقتی در ایوان کاملا معطوف منظره باشیم چقدر راحت و روان نگاه از سر هر شاخه به شاخه دیگه و از هر درخت به درخت دیگه و از هر بام به بام دیگه و از هر سنگ به سنگ دیگه و از چیز به چیز دیگه حرکت و یا نه، پرواز می کنه. این پرواز بی دغدغه و روان نتیجه رها شدن از تعلقات فکری هستش. به طوری که "منظره" بین روح و جسم ما روغن کاری میکنه و اجازه میده روح خودشو از درد و اندوه جسم برای مدت کوتاهی جدا کنه.
اون کاری که عشق با آدم میکنه همینه، جدا کردن شخص از هر چیزی، به جز معشوق. اینجا جدا کردن از هر چیزی به جز منظره بود. سهراب در شعرهاش سعی میکنه با مثال هایی واقعی! شور و هیجانی برای رسیدن به لذت های روحی ایجاد بکنه. و...