سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری
سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری

مسافر: سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیا

و عشق
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست
به نظر میرسه «اهتراز» اشتباه چاپی بوده و اهتزاز باید می بوده. کلمه اهتراز در ادبیات ما وجود نداره بلکه احتراز (پرهیز کردن) و اهتزاز وجود داره. اینحا احتراز نمیتونه باشه چون ارتباط منطقی کلمات این جمله از بین میره. سایر کلمات مشابه مثل احتذار و احتضار هم اینجا قابل قبول نیستند.

اسم «روشنی» از صفت «روشن» میاد و حالتی رو از چیزی بیان میکنه که اون چیز روشن باشه. مثلا اتاق روشن دارای روشنی است و میتونیم این حالت روشن بودن اتاق رو با «روشنی اتاق» تعریف کنیم. قسمت های روشن و تاریک از هر چیزی، ویژگی هایی دارند مثلا قسمت های روشن عمومی و واضح هستند اما قسمت های تاریک، محرمانه و مثل معما هستند.


«اهتزاز» به معنی جنبش، به زندگی داشتن دلالت داره. هر جنبنده ای زنده است و زندگی میکنه.

«سفر» دلالت بر تغییر جایگاه داره. وقتی میگیم «از همدان به اصفهان سفر کرد» این دلالت داره بر تغییر جایگاه از همدان به اصفهان.


«خلوت» یعنی زمان و یا مکان خصوصی یا محرمانه و وقتی به کسی یا چیزی اطلاق بشه یعنی در آن زمان و مکان خصوصی شخص یا چیز. مثل وقتی میگیم «در خلوت شب» یعنی لحظات خصوصی یا محرمانه شب، یا «در خلوت خود»  مکان و زمانی که به خود شخص اختصاص دارن. حالتی که شخص خودش رو از هر چیزی رها کرده و وابستگیی نداره. دلالت داره بر ناب و محض بودن. و ناب بودن دارای ویژگی بری بودن از تماس است.


ترکیب «اهتزاز خلوت اشیا» معادل میشه با زندگی خصوصی اشیا یا زندگی محرمانه اشیا. اونچه که اشیا در پس پرده دارن و از دید ما پنهانه. «رب العالمین» به معنی پروردگار عالمیان به پرورش چیزها اشاره داره. یعنی هر چیزی در حال پرورش و احتمالا بهبود یافتنه. اما این پرورش از چشم ما پنهانه. این بخشی از محرمانگی های اشیاست.


در قطعه «سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیا» بین روشنی و خلوت تضاد وجود داره. روشنی دلالت بر عمومی و خلوت دلالت بر خصوصی داره. مقصد سفر «روشنی» است اما روشنی کجا؟ روشنی دنیای محرمانه اشیا. اینجا «روشنی» نقش مکان رو برای سفر ایفا میکنه. مثل وقتی میگیم سفر به جنوب ایران. مساله اینه که زندگی محرمانه اشیا نمیتونه روشن باشه در غیر اینصورت محرمانه نیست! درواقع این «روشنی» فقط به سطح زندگی محرمانه اشیا تابیده شده و نه به خلوت یا محرمانگی های اشیا. وگرنه دو چیز از بین میره: اولا محرمانگی و ثانیا فاصله (چیزی که در ادامه ازش صحبت میکنه). ضمن اینکه روشنی جایی نیست که بشه به اونجا به صورت فیزیکی سفر کرد بلکه باید سفر منطقی باشه و این یعنی درک کردن اونجا یا اون چیز. میشه گفت که هر چیزی خلوتی و جنبشی داره که اگه درک کردنش مساوی با لحظه‌ایست که عشق شکل میگیره.

مسافر: و عشق صدای فاصله هاست

و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که،
غرق ابهامند.
حتی در حالت ایده آل و کامل هم ارتباط پیدا کردن با دنیای تنهایی اشیا از لمس دنیای تنهایی اشیا کاملا جداست پس لمسی در کار نخواهد بود و یک فاصله ای بین شخص و تنهایی شی وجود داره. در غیر اینصورت تنهایی شی از بین میره.
ترکیب «صدای فاصله ها» به «فاصله» وجودی بیشتر از یک وجود ذهنی میده. چرا که چیزهای ذهنی صدا نمیتونن تولید کنن. تنها چیزهای عینی و جسم دار میتونن صدا تولید کنن. پس میتونه اشاره داشته باشه به اینکه «فاصله ها» همه جا در مقابل چشم هستند، همیشه اونها رو میشه دید.
از اونجایی که صدا قابل رویت نیست اگه از منبع ناشناخته ای تولید بشه ابهام ایجاد میکنه. و در درون شنونده این پرسش رو ایجاد میکنه که صدا از کجا و از کی یا از چی بود. مثل سایر موارد یک نکته نهفته ای در اینجا وجود داره و اون اینه که این پرسش شخص رو وادار میکنه تا برای یافتن منبع صدا به حرکت در بیاد. این یکی از خواص عشق به حساب میاد. ما نمیدونیم دقیقا عاشق چی شده ایم تنها کششی در درون احساس میکنیم که باید به سمت منبعش حرکت کنیم. این استعاره صدا و ابهام از عشق و کشش بسیار زیباست.
در ادبیات قدیم گفته میشه که عشق بخاطر وجود فاصله و حائل وجود پیدا میکنه. کتری فاصله ای بین آب و آتش ایجاد میکنه تا آتش آب رو به جنبش در بیاره. اگه فاصله بین آب و آتش از بین بره، آب روی آتش ریخته میشه و تمام این سیستم از کار میفته. این در واقع تعریف مکانیزم عشق هستش و با تعریف عشق تفاوت داره. سهراب در این قطعه از شعر مسافر به نحوی عشق رو توصیف میکنه.
ترکیب صدای فاصله رو برای کتری در نظر بگیریم. آیا از کتری صدایی در میاد؟ خیر. بعلاوه اینکه کتری هیچ چیزی برای اضافه کردن یا منتقل کردن به آب نداره. کتری فقط یک فاصله است. وقتی آتش زیر کتری قرار بگیره اونوقت کتری بازگو کننده حرارت آتش به آب میشه. اونقدر از حرارت آتش به آب میگه تا آب با حرارت آتش هماهنگ و درگیر میشه. شبیه به توصیفی که در قسمت قبلی داشتیم: درگیر شدن در حضور چیزی.
آتش به آب نمیرسه بلکه حرارتش به آب میرسه و اون رو با خودش در میاویزه. یک چیزی در دنیا وجود داره که به ما نمیرسه اما صدای اون به ما میرسه. و اون چیز فاصله است. صدای فاصله ما رو به جنبش در میاره (صدا از منبع نامعلوم ما رو به حرکت در میاره) و این یعنی عشق. دقت کنید در تمام نقاط زندگی هر جا حرکتی کردید صرفا به خاطر این بوده که فاصله ای وجود داشته.

مسافر: دچار باید بود

دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد


اول «حرام شدن» رو ببینیم چیه.
حرام دو جور داریم یکی به معنای ممنوعیت شرعی و یکی به معنای هدر شدن یا از کف رفتنه مثل وقتی میگیم «حیوان حرام می شود». مثلا وقتی حیوان حلال گوشت در معرض مرگ باشه باید قبل از مرگ، ذبح بشه وگرنه اصطلاحا میگیم حرام شد. این حرام شد کنایه به هدر شدن داره که شاید هم از حرام شدن خوردنش نشات گرفته باشه.
اینجا هم صحبتی از شرع نیست حتی اگرم باشه اونچه که میشه استنباط کرد اینه که «زمزمه حیرت» هدر میره خواه به دلیل عدم استفاده در فرصت مقتضی و خواه به دلیل حرام شرعی شدن. بهرحال دیگه قابل استفاده نیست. تصور من اینه که میگه هدر میره.

و بعد ببینیم «حرف» چیه.
حرف میتونه صحبت کردن یک نفر باشه مثل وقتی میگیم «دارم حرف میزنم». میتونه نقل قولی از کسی باشه مثل وقتی میگیم «حرف مادر این نبود». و یا میتونه یکی از حروف الفبا باشه. به نظر من، حرف اینجا یعنی کلام. کلامی که به صورت یک مکالمه داره بین دو نفر رد و بدل میشه. یعنی همون اولی.

و اما «حیرت» چیه.
اولا اینکه نمیگه حیرت زمزمه یا زمزمه حیرت زده. در واقع در ادبیات ما تا بحال کسی به «حیرت» جان نداده بود مثل اینجا که سهراب میگه «زمزمه حیرت» که یعنی «حیرت زمزمه میکنه». حیرت یک حالته و وقتی پیش میاد که ما نمیدونیم چه کاری بکنیم یا چه چیزی بگیم. حیرت بر اثر دیدن یا شنیدن یا درک کردن یه چیز غیر منتظره، شگفت انگیز، زیبا، خارق العاده، غیر طبیعی و یا غیر نرمال و... پیش میاد. ترکیب زمزمه حیرت که به حیرت جان می بخشه به لحظاتی اشاره داره که ما حیرت زده هستیم. در این لحظات حیرت وجود و هستی پیدا میکنه. این لحظات همون لحظاتی هستند که اگه دچار نباشیم هدر میرن. در اصل، سهراب تلاش میکنه به خواننده القا کنه که حیرت زدگی ارزشمنده.

«دچار» رو هم سهراب صراحتا قبلش گفته که «دچار یعنی عاشق».

و اما ترکیب «زمزمه حیرت میان دو حرف».
دو نفر در حال گفتگو هستند. هر فاصله و هر سکوت بعد از اتمام یک حرف، یک فرصت برای تعیین و انتخاب حرف بعدیه. این فاصله، فرصتی هست برای حیرت که زمزمه کنه و به عبارت دیگه وجود شخص رو فرابگیره. اینجا صحبت از عشق و گفتگوی بین دو نفره و من علاقه ای ندارم که چیزی جز زیبایی و حسنات مخاطب رو مبنای حیرت زدگی تصور کنم. اگه اهل عشق باشیم (دچار باید بود) قطعا حسی از عشق درون ما شکل میگیره و این تاثیری هستش که ما از حیرت زدگی میگیریم. پس حرف بعدی ما فامی از عشق به خود میگیره و در ادامه هم حرف به حرف غلظت فام بیشتر و بیشتر میشه. تنها در این صورت هستش که زمزمه حیرت میان دو حرف هدر نخواهد شد.


اگه بخوایم به عمق بیشتری از این قطعه شعر دست پیدا کنیم ابتدا باید به عمق «دچار بودن» بریم.

دچار بودن کنایه از درگیر چیزی بودنه و در ادبیات ما بار منفی داره. مثلا ما نمیگیم دچار سلامتی بلکه میگیم دچار بیماری. اینجا یه نکته ظریفی وجود داره که سلامتی باعث نمیشه ما به فکر و درگیر سلامتی باشیم اما بیماری – به نسبت شدتش – ما رو درگیر خودش میکنه. این نوع درگیر چیزی شدن ما رو به سمت یک درمان، یک چاره و یک راه سوق میده که در حقیقت اصل مطلب هم همینه. در حالت ایده آل «دچار» یعنی کاملا درگیر چیزی بودن. پس منظور سهراب از دچار بودن در حقیقت میشه در پی راه بودن. سهراب در اشعارش همیشه به «راه» اشاره کرده. در جای دیگه از همین شعر مسافر میگه «من از کدام طرف میرسم به یک هدهد» و یا «من از کدام طرف میرسم به سطح بزرگ». اصلا مسافر بودن تنها به شرطی معنی پیدا میکنه یک راهی وجود داشته باشه.

در جای دیگه با کلمات و روش متفاوتی مفهوم دچار بودن رو با مبتلا بودن بیان میکنه: «شاخه مو به انگور مبتلا بود».


و بعد باید «حرف» رو تعمیق بدیم.

تمام حالات ممکن برای حرف اینجا صدق میکنه. البته انتزاعی میشه و موارد بسیاری رو شامل میشه. بعنوان یک مورد این رو حرفی از حروف الفبا در نظر بگیریم. هر کدوم از حروف یک کلمه با یک فاصله کمی از همدیگه ادا میشن. فاصله بین هر دو حرف حالتی از حیرته چرا که وقتی ما حیرت زده هستیم احتمالا دهانمون بازه و کلمه یا حرفی نمیتونیم ادا کنیم بجز یک صدایی که به نویز تعبیر میشه. یک حرف به تنهایی بار معنایی نداره و صرفا در کنار سایر حروف باید قرار بگیره تا تشکیل کلمه بده و معنا پیدا کنه. اگه برای ادای یک کلمه، دهان رو باز کنیم و «زند» رو ادا کنیم و بعد از چند لحظه در ادامه «گی» رو ادا کنیم، نمیتونیم بگیم کلمه «زندگی» رو ادا کردیم. فاصله بین «زند» و «گی» بیش از حد بوده و به تعبیر این شعر زمزمه حیرت بین «د» و «گ» حرام شده. چرا این اتفاق افتاده؟ چون گوینده دچار ادای یک کلمه معنی دار نبوده. بر مبنای تعبیر این شعر می بینیم که حروف در سفر هستند و به مقصد رسیدنشون ریشه در معنی دار شدنشون داره. البته همه چیز همینطوره. یاد جمله ای از رابرت فرابیشر افتادم که میگه چیزی در دنیا بعنوان نویز وجود نداره همه چیز معنا دار هستند این ما هستیم که قادر به درک اونها نیستیم و اونها رو نویز میپنداریم.

I understand now, that boundaries between noise and sound are conventions
All boundaries are conventions, waiting to be transcended


و الی آخر...


صدای پای آب - من وضو با ... متبلور شده است

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

وضو مقدمه است. کسب آمادگیه. در واقعیت این آمادگی با شستن صورت و دست و... تحصیل میشه.

تپش مجاز از نبض و دارای بار معنایی زنده بودن و یا حیات داشتنه. عطاری کرمانی تپش پنجره رو به باز و بسته شدن پنجره تعبیر کرده و فرزاد اقبال به تپش قلب و در نهایت به وضو گرفتن با خون تشبیه کرده.

قصد از وضو گرفتن احتمالا نماز باید باشه (که در ادامه شعر به نماز اشاره میکنه: در نمازم...) و از اونجایی که نماز در حقیقت عملی برای ارتباط با ماورای فیزیکه پس وضو گرفتن باید به نحوی شخص رو برای برقراری این ارتباط آماده کنه.

از نظر من، کلید شرح عبارت «تپش پنجره ها» در بار معنایی کلمه پنجره به معنی دریچه ای به بیرون نهفته است.

عملی که شخص رو برای برقراری یک ارتباط روحانی قراره آماده کنه باز کردن دریچه هایی به بیرون از جهان فیزیکیه. شاید این سوال پیش بیاد که چطور چنین دریچه هایی باز میشن؟ ساده است، همونطور که آماده میشیم تا یک سیب رو گاز بزنیم. این آمادگی ابتدا از درون شکل میگیره. بواسطه تمایلی که ایجاد میشه تا یک سیب رو گاز بزنیم. به همین شکل، تمایلی لازمه که ایجاد بشه تا با ماورا ارتباط برقرار کنیم. سهراب این رو مطرح میکنه تا بعد روحانی عبادت رو متذکر بشه. همونطور که در جای دیگه میگه «گاه یک قطره آب که روی دست ما می افتد از همه دیدارها تازه تر است» و داره به فرمالیته های روابط خرده میگیره که ما اونقدر درگیر فرمال های روابط میشیم که بعد عاطفی روابط فراموش میشن و اصلا در حین دیدار با یک دوست متوجه نیستیم که چقدر دوستمون رو دوست داریم.

وضوی فرمالیته، نماز فرمالیته به همراه خواهد داشت. سهراب برای فرار از نماز فرمالیته، ابتدا آماده سازی فرمالیته رو اصلاح میکنه و تغییر میده؛ در درونم برای ارتباط با ماورا تمایل و خواهش ایجاد میکنم (و این میشه وضو). مزیت مهم این آماده سازی اینه که نمیتونه دروغین و ساختگی باشه. در غیراینصورت خودفریبی است! همونطور که در ادامه شعر میگه «در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف» ماه مجاز از تنهاییه و دارای بار معنایی یکی بودن و یکی شدنه. میشه گفت که منظور اینه که نماز من یکپارچه است و این همون اخلاص داشتنه. اخلاص باعث یکرنگی میشه در مقابل نفاق که دورنگی میاره و چهره ای دروغین و ساختگی داره.

«طیف» دسته های رنگی حاصل از تقسیم شدن نوره. این معنای دوگانگی نداره بلکه معنای کثرت داره. از نظر لغوی کثرت در برابر وحدت (یکی بودن) قرار میگیره اما از لحاظ عرفانی - با عطف به مصرع قبل - این اشاره ای به وحدت در کثرت داره. درسته که در نماز من کثرت طیف وجود داره اما اینها رو از یک منبع می بینم (ماه که اشاره به یکی بودن داره). جای دیگه اشاره متفاوتی به این موضوع داره: پرتغالی پوست می کندم. وقتی پوست پرتغال رو می کنی دیگه پرتغال نیست!!! منطقی که این همه اجزا رو تبدیل میکرد به «یک» میوه به نام پرتغال از هم گسسته. شهر در آیینه پیدا بود. منطقی که یه مجموعه از اجزا مختلف رو در قالب کلمه «شهر» بیان می کرد از پیش چشمم برداشته شده و من میتونم جز جز این مجموعه رو ببینم و هر کدوم رو در کمال تجرد و انتزاع ملاقات کنم.

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است.

نماز که جسم نداره! و در هر صورت، به هر شکلی و هر کیفیتی برگزار بشه نمیتونه چیزی رو بپوشونه. «سنگ» هم  اینجا دربردارنده این ویژگی هست که که یک تکه است و این تاکید دوم سهراب بر یکپارچگی و «یک تکه ای بودن» نمازش به حساب میاد. به طور مشابه «پشت» هم متبادر کننده معنی «نهان» به ذهن است. پس «پشت نماز» میشه نهفته در نماز و «سنگ» هم ویژگی معنوی اخلاص که البته قابل رویت نیست اما قابل درک و مشاهده است؛ بخاطر همینه که این ویژگی نهانه و عیان نیست. بدین ترتیب داریم: اخلاص عبادت من - اگر چه کیفیتی قابل دیدن با چشم نیست اما - قابل مشاهده است مانند یکپارچگی سنگ که با چشم قابل دیدن نیست اما با آزمایش قابل مشاهده است.

«ذرات» بار دیگه اشاره به کثرت داره و «همه» اشاره به یکپارچه و یکی بودن داره. فرض کنیم سنگ نمک. این سنگ، یکی و یکپارچه است در عین حالی که از ذره های بلورین نمک تشکیل شده. بلورین شدن رو فرزاد اقبال به شفافیت تعبیر کرده که باعث شده فرانما بشه و سنگ پشتی قابل دیدن بشه (البته توضیحات زیبایی داره فرزاد که من فقط اشاره کوتاهی به اونها کردم، توصیه میکنم حتما مطالعه کنید). به نظر من، این از یک سو تاکیدی بر درک اجزا نمازش داره به طوری که به جز جز نمازش (شبیه به اجزا پرتقال و شهر) آشناست و هر جز رو در کمال تجرد درک میکنه و از سوی دیگه به وحدت در کثرت اشاره میکنه چرا که نور به هر بلوری تابیده بشه به اجزا مختلفش تقسیم میشه این اجزا اگرچه ممکنه متفاوت باشن (در نتیجه عبور از بلورهای مختلف) اما همه از یک منبع هستن. با تابش نور به هر بلور طیف خروجی مختص اون بلور رو درک میکنه و با جمع همه طیف ها به درک کامل عبادت می رسه (از کثرت به وحدت رسیدن).

این رو هم از مولانا داشته باشیم که بسیار شباهت داره به این بخش از شعر سهراب:

همچو آن یک نور خورشید سما   ---   صد بود نسبت به صحن خانه ها

لیـک یـک باشـد همـه انوارشـــان   ---   چون که برگیری تو دیوار از میان


در ادامه خودش رو در هماهنگی با ذرات و اجزا دیگر جهان می بینه. من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو... پی تکبیره الاحرام علف ... قد قامت موج و... در شعر سهراب شما به وفور میتونید نمونه هایی که به توحید و تجرید مرتبط هستند رو پیدا کنید. این قسمت از شعر به وضوح درباره وحدت و درک وحدت در کثرت صحبت میکنه با عباراتی جدید و بدیع که در تاریخ ادبیات ما بی سابقه هستن. به نظر من، این عبارات بدیع نگرش بدیعی هم به مساله توحید و تجرید باز میکنه. سهراب نه تنها در وجه ظاهری اشعارش ما رو به جور دیگر نگاه کردن (نگاه به چیزها از زاویه ای جدید) میکنه (گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد و نمونه های دیگه) بلکه در معنا و عمق اشعارش هم این دعوت رو از خوانندش داره.

ماهیچ مانگاه: متن قدیم شب 1

سینه آب در حسرت عکس یک باغ،

می سوزد.

اول اینکه باغ چیه؟ در یک کلمه اگه بخوام بگم همون بهشته. بهشت انتزاعی و نه بهشت اخروی. بالاترین سطح. بهترین مکان. والاترین مقام. در جاهای دیگه سهراب از کلمات دیگه ای در اشاره به این مضمون استفاده کرده. مثلا «سطح بزرگ» در: من از کدام طرف میرسم به سطح بزرگ.

وقتی جوی آب سرازیر میشه به داخل یک باغ. در حالی که آب داره در زمین، پای درختان فرو میره، تصویر درختان (باغ) در آب منعکس میشه. تصویری که از شاخه های قد کشیده درختان در آب منعکس میشه، محلی رو نشون میده که آب آرزو داره به اونجا برسه. که سهراب به زیبایی توصیف کرده عکس باغ در سینه آب. اونچه که انسان تمنای وصالش رو داره در سینه پرورش میده و این خصلت انسانی رو به آب نسبت داده. و چه چیزی بالاتر از باغ (بهشت انتزاعی) هست که کسی تمنای وصالش در سینه پرورش بده؟

نکته بسیار زیبای این شعر باغ ِ آب هستش. اون بهشت انتزاعی آب کجاست یا چیه؟

آب وارد باغ میشه. پای درختان جاری میشه. اما این باغی که آب به اون وارد میشه، باغ ِ آب نیست؛ بهشتی که آب تمنا میکنه نیست. بلکه راه و یا بستری است که آب از اونجا میتونه به باغ ِ رویای خودش برسه. در شعر گفته میشه، حسرت عکس یک باغ. عکس یک باغ عمدتا تصویر شاخه ها و بیشتر شامل برگ های درختانه. جایی که عملیات فتوسنتز انجام میشه، چیزی که حیات درخت و به تبع اون حیات باغ بهش وابستگی داره. پس باید گفت خواستگاه آب محلی هستش که عملیات فتوسنتز (مجاز از حیات) انجام میشه. آب با رسیدن به کارگاه فتونستز، نقش خودش رو برای تمدید حیات برای امتداد بخشیدن به حیات ایفا میکنه.

با به انجام رسیدن رسالت، حسرت از بین میره.

برداشت انسان از اینکه چیزی به زیر خاک میره مرگ است. پس تعبیر ما اینجا اینه که آب برای رسیدن به خواستگاهش، خودش رو در پای درخت فنا میکنه. بعد از پایین رفتن در زمین و فنا، توسط ریشه های درخت جذب و به خواهستگاهش، به سمت کارگاه حیات (برگ ها)، منتقل میشه.


اما چرا آب حسرت میخوره! جاری شدن و جریان یافتن اصل اساسی رسیدنه. جاری شدن مجاز از حرکت کردنه و بدون حرکت کردن هیچ چیزی به دست نمیاد. حسرت خوردن یک فعل انسانیه و به آب نسبت داده شده. اونچه که انسان همیشه حسرتش رو خورده این بوده که باور داشته بهتر از این میتونسته زندگی کنه. و این یعنی حرکت نکرده. یا به اندازه کافی حرکت نکرده.

آب اگه حرکت نکنه میگنده و فاسد میشه و بعد هم تبخیر میشه و هدر میره. بدون اینکه به خواستگاهش رسیده باشه. بدون اینکه رسالتش رو انجام داده باشه. اینکه انسان زندگیش هدر بره بدون اینکه حرکت کرده باشه آیا حسرت نداره؟