صبح است.
گنجشک محض
می خواند.
پاییز، روی وحدت دیوار
اوراق می شود.
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب می پراند:
یک سیب
در فرصت مشبک زنبیل
می پوسد.
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام می آمیزد.
شاید شما هم صبح ها قبل از طلوع، کنار پنجره اومده باشین و شلوغ بازی و سرو صدای زلال گنجشک ها رو با کمترین صدای متداخل شنیده باشین ! "خواندن گنجشک محض در زمان صبح" می تونه در ظاهر اشاره به همین داشته باشه، بد هم نیست اگه به تعریف عشق از سهراب برگردیم، "عشق سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست"، و از این تعریف استفاده می کنه و میگه "تنها عشق تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس" وقتی سیب رو به تنهایی در قلب و نه در ذهن مجسم می کنه، چیزی رو از سیب دریافت می کنه که اینجا ازش به گرما تعبیر می کنه، برای اینکه ملموس تر باشه توجه بفرمایین "شما نسبت به دوست تون چه زمانی هست که احساس می کنین باهاش خلوت کردین ؟" ببینین بعضی از حرفای عامیانه : "مهمونی گرمی بود"، "شما دو نفر چه با هم خلوت کردین"، "با هم گرم گرفتین" این شرایطی که بین دو نفر پیش میاد آیا به خاطر وجود فکرها و ذهن های موازیه ؟ یا به خاطر دل های هم پایه اس ؟
سهراب با استفاده از تعریف عشق، توحید رو تعریف می کنه (چیزی که ادبیات
قدیم با عشق مخلوطش می کنه ! که باشه واسه بعد) بطوری که در عالم هستی
سایه خدا رو، و عالم هستی رو در طرف سایه خدا می بینه و تعریف می کنه .
گرمای سیب فقط یک مثال جزیی تو تعریف عشق هست، و اینجا خواندن گنجشک محض، یک مثال کلی تو تعریف عشق هست !
عبور از شب که مظهر بی دانشی و عدم آگاهیه، و شدن ِ صبح که مظهر آگاهی و
بینایی و اشراف علمیه، و بعد گنجشک محض، بر اساس تعریف سهراب از عشق،
دقیقا نگاهیست به اهتزاز خلوت چیزهایی که از ورودی های حواس آدم، قابل درک
هستن ! (ملموس تر از این تعریف فعلا که در توانم نیست)
اینجا میشه لذت بردن از نعمت هایی از بهشت مثل جوی آب و سایه درخت، که امروزه به نظر عموم شوق پرور و عاشقانه نیست، پی برد
نتیجه ظاهری پاییز، نقطه مقابل تجلی توحیده .
دیوار از اجزا کثیری ساخته شده و به دیوار رسیده ! وحدت دیوار و استفاده
از معنای توحید در مقابل از هم گسیختگی و ریزش، اینجا تضاد هست ! خب اوراق
شدن پاییز به معنی شکست خوردن پاییز از دیوار به دلیل وحدت، کنایه ای رو
به ذهن متبادر می کنه. ببینین این بیت طوری از اوراق شدن پاییز روی وحدت
دیوار میگه که تصور میشه پاییز به همه محیط شده اما فقط، فقط در مقابل
وحدت دیوار شکست می خوره اون هم شکستی به اندازه اوراق شدن !
در عین حالی که هر چیزی در عالم هستی یکتایی و تنهایی خودش رو داره،
وابستگی و پیوستگی بدوی داره، سهراب تو شعر مسافر از تنهایی ایزوله شده و
البته به هم پیوسته اشیا میگه "حیات نشئه تنهایی است"
پاییز رو اینجا باید ته مونده و رشته ای از شبی حساب کرد که تمام شد و در
ابتدای شعر گفته شد "صبح است" و حالا که صبح است و از پس عشق به توحید
رسیده، پاییزی که همه چیز رو از هم می گسیخت و پراکنده می کرد (خلاف
توحید)، به بن بست رسیده (وحدت دیوار)
از خواب پریدن کنایه از آگاه شدنه، و اینجا آگاه شدن از چه چیزی ؟ حجم
فسادی که پاییز یا شب گذشته منجر شده، رفتار آفتاب چطوریه ؟ در نظر می
گیریم، آفتاب از پس طلوع باعث روشن شدن و روز شدنه، یعنی آفتاب اینجا مظهر
دانش در نظر گرفته شده چرا که نادانی باعث کوری ادراک و دانش باعث بصیرته .
شاید تا حالا همین منظره "یک سیب پوسیده در زنبیل" رو دیده باشین
سیب اونقدر تو زنبیل مونده بجای اینکه خورده بشه ! تا گندیده ! پوسیدن
برای میوه بعد از رسیدن رخ میده، هرگز میوه ای نارس نمی گنده ! زنبیل شیئی
هست که در ید قدرت و اختیار ماست، و سیب که میتونه نمادی از جلوه خدا باشه
حتی بعد از اینکه در حد کمال خودش رو نمایان می کنه اما هرگز از اون میدان
و محیطی که ما دوست داریم ببینیم ، دیده نمیشه !! این ناشی از یکی از
بدترین خصلت های بشره که من اسمی براش ندارم و سهراب تلاش می کنه که
مخاطبش یک گام رو برای "جور دیگر دیدن" برداره .
پنجره تو شعرهای سهراب از همین موضوع نشات می گیره، زنبیل همون پنجره ای
هست که ما از اون به عالم نگاه می کنیم اما با یک ویژگی اضافه که ذکر شد.
یه مثال: شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه که روی موضوعی برخلاف نظر و
عقیده اکثریت پافشاری کنین و هرگز این فرصت رو به خودتون ندین که از زاویه
ای که دیگران نگاه می کنن شما هم نگاهی بندازین ! تا اینکه زمان از دست
بره و موضوع بر اثر گذر زمان نمایان بشه و اشتباهتون روشن بشه.
فرصت مشبک زنبیل، خب زنبیل ها حالت شبکه ای دارن، مقدار زمانی هست که آدم
می تونه قبل از وقوع حادثه یا انجام خطا، به بازبینی موضووع بپردازه.
غربت اشیا برگرفته از غم و ردپای وحدت اشیاست. از روی پلک عبور کردن مشخصه
که پلک چشم بسته است و در آن واحد دیدن میسر نیست . نگاه کردن به سیب
پوسیده در زنبیل باعث متنبه شدن شاعر میشه و در لحظه ای که پلک می زنه،
غربت سیب تنهای پوسیده در زنبیل، این تنبه رو به اوج می رسونه و در آن
واحد که چشم بسته میشه، این تنبه ناشی از غربت سیب پوسیده، به تمام عالم
هستی تعمیم پیدا می کنه .
اینکه از یک لحظه بسته شدن پلک استفاده کرده، منظور این نیست که الزاما در
زمانی به اندازه پلک زدن این تعمیم یافتن غربت سیب به تمام اشیا رخ میده،
بلکه مفهوم اینه که زمان، در جور دیگر بینی نسبت به عالم، خیلی کم حجمه پس در زمانی که شاعر داره به سیب از زاویه غربت و تنهایی نگاه می کنه این تعمیم رخ میده .
لاجورد کنایه از آسمان هست، و آسمان اشاره به خدا.
می تونیم اینطور تصور کنیم که در زمان نگاه کردن به درخت، در زمان هایی به
اندازه ثانیه ها، وقتی باد برگ های درخت رو به حرکت در میاره از بین برگ
ها آسمون دیده میشه به معنی تکرار لاجورد. شاعر در روی زمین، متنبه شدنش
از عدم ادراک سیب و پوسیدنش در غربت رو، با رویت آسمون از لابه لای برگ
سبز درخت، بر اثر باد که نماد حوادث و جریان های روزگاره، بر هم موثر و بر یک بستر می بینه .
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه
تو دستگاه های موسیقی ایرانی، دستگاه ماهور حال و هوای کسی رو بیان می کنه که فرصتی مغتنم رو از دست داده، فرصت مغتنم هم تو عرفان ایرانی نشات گرفته از امتحان خداست ! مثه آدم ع که تو بهشت بود و با اون میوه ممنوع مورد امتحان قرار گرفت، شاید اذان روزهای عزا و شهادت رو یادتون باشه، این اذان تو یکی از گوشه های ماهور به نام گوشه راک عبداله، هنرمندانه اجرا شده، که اشاره داره به وضع و حال کسانی که شب عاشورا بعد از اینکه امام حسین ع بیعت رو از بیعت کنندگان بر میداره، حسین ع رو ترک می کنن و بعد دچار اندوهی میشن که از پس کوهی به نام عاشورا به قلبشون می رسه .
این اندوه که سهراب ازش حرف میزنه همین اندوهی هست که تو عرفان ایرانی نشات گرفته از امتحان خداست، کوه امتحان خداست، اندوه زمانی به بشر میرسه که تو امتحان الهی، هواداری نفسش (خودش) رو کرده باشه
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
در کل جهان خلقت، پنج عالم رو خدا خلق کرده، که بالاترین آن عالم ارواح و پایین ترین آن عالم جسمانی هست، کف دست زمین، که سهراب ازش استفاده کرده، استعاره از عالم جسمانی مطلق هست . ما در این عالم جسمانی هبوط کرده ایم که با ابزاری که خدا به همه انسان ها داده، شاکله خودمون رو به تا عالم ارواح بالا ببریم، شاکله، تمام جهانی هست که یک شخص داراست یعنی همه خصوصیات و متعلقات خودی خودش، که شامل هر چیزی میشه که در جهان جسمانی هست که به هر نحوی هر چند خیلی باریک، اما به اون شخص مرتبط هست و متعلق به اون شخص میشه . این تقریبا تعریف شاکله میشه .
سهراب در حد اعلی از صفت ناپیدا استفاده کرده برای مدیر ابزاری که ما انسان ها در اختیار داریم، چیزی به نام فطرت . ندای فطرت در ابتدا گم ترین و بعد از به اصالت رسیدن توانایی درکش، واضح ترین ندایی هست که در عالم جسمانی وجود داره .
و اینکه چرا "رسولان" از تابشش خیره میشن، اشاره داره به هدف اصلی رسالت پیامبران که آگاهی دادن مردم به ندای فطرت هست .
تقویت و به اصالت رساندن ِ توانایی شنیدن ندای فطرت، هدف اصلی رسالت انبیاست، خب اینجا برمی گردیم به اینکه چطور "رسولان" باید از تابش فطرتشون خیره شده باشن، محمد ص از کودکی خودش و بازی های کودکیش اینطور فرموده که، برای یک بازیی ما روی زمین می نشستیم و سنگ در دامن جمع می کردیم و بلند می شدیم تا از سنگ ها برای بازی استفاده کنیم، کسی که سنگ ها را در دامن جمع کرده بود وقتی از زمین بر می خاست، مجبور بود که لباسش را بالا بگیرد تا سنگ ها روی زمین نریزند، و این موجب می شد عورتش پیدا شود، من یک بار نشستم و سنگ جمع کردم و هنگامی که خواستم برخیزم مانند اینکه کسی روی دستم زده باشد لباسم رها شد و سنگ ها ریخت و اینکار را سه بار انجام دادم و بار سوم هم این تکرار شد، و من فهمیدم که نباید این کار را انجام دهم و دیگر انجام ندادم .
اون چیزی که در پیامبر به "اختیار"ش فهماند که این کار غلط است، فطرت پیامبر بوده، سایر پیامبران هم همه از راه تسلیم در برابر فطرتشون به رسالت رسیدند، موکدا تشهد نماز، تاکید بر رسیدن به رسالت می کنه از راه بندگی . محمدا عبده و رسوله.
خب به شعر گردیم و ببینیم چی شد، در کف دست زمین گوهر ناپیداییست که رسولان همه از تابش آن خیره شدند . فک کنم تصورش سخت نباشه رسالت در عالم جسمانی از ناحیه فطرت حاصل شده و به کمال رسیده "خیره شده" .
و در ادامه
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید (چراگاه رسالت = پایگاه امدادی فطرت)
امیدوارم با توضیحات بالا خودتون بهتر از هر کسی، ادامشو بخونین