ویرایش:
به پس پنجره چسبانیدن، بیانگر میل به ارتباط با آنسوی پنجره است. ارتباط از درون به برون و یا برعکس، ارتباط از برون به درون. پس دو حالت میشه، انتقال چیزی از درون و یا دریافت چیزی از بیرون. شاعر بعد از این قطعه، به دو مفهوم «شوق» و «حس» اشاره میکنه. شوق رو باید نیرویی در نظر داشت که «برنده» است به معنی «حامل» (منظورم برنده و بازنده نیست!). «شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم» فریدون مشیری. «شوق است در جدایی و جور است در نظر» سعدی.
و اما «حس» مربوط به توانایی های حواس (شنیدن، دیدن، بوئییدن و ...) میشه. حس کردن. احساس کردن. که نوع ارتباطِ حس کردن، دقیقا برعکس شوق داشتن هست. بدین ترتیب که احساس کردن، توانایی دریافت کردن چیزی از بیرون میشه در حالی که شوق داشتن، نیرویی برای انتقال از درون به بیرون هست.
پس هسته اصلی این قطعه شعر «ارتباط» هست! در اینجا سهراب چگونگی ارتباطش رو (در زمان کودکی) توصیف میکنه که خب عاری هست از تعقل و تفکر و خویشتن داری و این قبیل موضوعات! که بعدها در شعر «چشمان یک عبور» از دفتر«ماهیچ، مانگاه» در خطاب به دوران کودکی، به این شکل اشاره میکنه که: «ای بهار جسارت! امتداد تو در سایه کاج های تامل پاک شد».
خب حالا میتونیم برگردیم به قسمت سختش، در ابتدای همین قطعه که با «گاه، تنهایی» شروع میشه ^__^. اینجا، قسمتِ فانتزی (fantasy) شعر هست! در دنیای عینی چیزی به نام تنهایی وجود خارجی نداره! مثل فکر کردن! وجود خارجی نداره، اینها اصطلاحا ذهنی و یا سابجکتیو (Subjective) هستن. به همین دلیل فانتزی میشن یعنی غیر واقعی میشن. تنهایی، جان دار شده و برای ایجاد ارتباط با مخاطب شوق داره و تمایل به احساس کردن مخاطب داره.
در حقیقت، وجود کلمه «تنهایی» باعث ایجاد پیچیدگی در فهم این قسمت میشه. برای درک این قطعه شعر، باید این رو در نظر بگیریم که «تنهایی»، مجاز و یا جایگزین چه چیزی شده!؟ به دلیل وجود تعابیر مختلف از تنهایی، این قطعه شعر در نزد هر کدوم از خوانندگان، درک متفاوتی رو ایجاد میکنه. من هم قصد ندارم این رو توصیف کنم! بهرحال نباید واقعیت شعر رو انکار کرد! به این معنی که، شاعرِ خردمند، از دوران کودکی خودش صحبت میکنه که الزاما در اون دوران، خردمند نبوده! چرا که تعقل و تفکر ستون های اصلی کسب کمال و خردمندی هستند در حالی که شاعر در رابطه با همون دوران صراحتا بیان میکنه «فکر بازی می کرد»! پس شاعر در اینجا به دنبال توصیف یک «تنهایی» ایده آل و به کمال رسیده نیست! بلکه از تنهایی کودکانه صحبت میکنه. همچنین از نوع ارتباط کودکانه که از کمترین «پس زمینه ای» برخوردار نیست! کودک یا از سر شوق و یا از سر حس، با محیط ارتباط برقرار میکنه و در این نوع ارتباط، نفع، سودبری، مآل اندیشی و به طور کلی، هیچ هدفی در این ارتباط مطرح نیست! اون چه که من از این قسمت نتیجه میگیرم اینه که، سهراب سعی داره با بیانی نوستالژیک، خاطراتی از صداقت و پاک دلی کودکی های خواننده رو زنده کنه. به امید اینکه، تعادل نیروهای درونی خواننده رو بهم بزنه (Make Unbalancing)؛ در حالتی که میل به صداقت و پاک دلی، نیروی غالب در درون خواننده باشه: شاید توازن به نفع صداقت بهم بخوره.
البته میدونیم که سهراب در جاهای دیگه، نسبت به «کودکی»، دیدگاه های دیگه ای هم داره: «کودکی می بینی، رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور- و از او می پرسی خانه دوست کجاست» (شعر «نشانی» دفتر «حجم سبز») و یا «یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید ... کودکی رو به این سمت می آید» (شعر «بی روزها عروسک» از دفتر «ماهیچ مانگاه») باید در نظر داشته باشیم که موضوع و بستر دیگه ای در اون شعرها مطرح هست!
احتمالا منظور سهراب از دل خوش سیری چند این بوده که، سهراب همه جا به دنبال دل خوش می گردد و حتی از بقال هم طلب دل خوش می کند .
ویرایش: یک نکته جا افتاده در شرح این قسمت، مربوط میشه به نوع میوه ای (خربزه) که مرد بقال میفروشه. بعضی میوه ها مثلا سیب، انار، گلابی به دلیل کوچک بودن، میوه های تک نفره به حساب میان. بگذریم از اینکه ما همیشه عادت داریم که خوراکی هامون رو با بقیه شریک بشیم. اگه شما هوس خوردن سیب کرده باشید لازم نیست که وقتی میخواید سیب بخرید، به فکر پیدا کردن «شریک خوردن» هم باشید! اما خربزه یه میوه تک نفره به حساب نمیاد! خوردن خربزه، در یک جمع معنی پیدا میکنه؛ جمعی از دوستان، جمع خانواده ... حالا با مرگ پدر، جمع خانواده ما، جوی برای خوردن «چند من خربزه» نداره! چرا که جمع شدن، به یک نیروی درونی نیاز داره که اینجا سهراب اونو به«دل خوش» تعبیر کرده و من هم فکر میکنم که تعبیر بسیار بجایی هست. شما با دوستان تون به یه تفریح چند ساعته میرید (البته الان دیگه تو جمع ها، خربزه خوری نیست و احتمالا پیتزا خوری هست) اگه کسی در جمع شما ناخوش باشه، یک نفر ناراحت باشه، چطور میتونید دراین چند ساعت، یه تفریح دست جمعی انجام بدید؟! حال وضعیتی رو تصور کنید که از کل جمع، فقط یک نفر دل خوش داره و بقیه خیر! پس باید گفت برای داشتن یک تفریح دست جمعی، همه افراد جمع باید «دلِ خوش» داشته باشند.
اما چرا سهراب از خربزه فروش (بقال) سراغ «یک سیر دل خوش» میکنه؟ دقیقا دلیلش مربوط میشه به همین که خربزه خوردن، نیاز به یک جمع شاد داره و خربزه فروش که دائم سروکارش با جمع های شاد (خربزه خرها، کسایی که خربزه ازش میخرن) هست، و اگه جمع های شاد وجود نداشته باشن، خربزه ای نمیتونه بفروشه، پس الان شخص سوگوار (شاعر) حدس می زنه که بقال لابد ازمعامله «دل خوش» هم اطلاعاتی باید داشته باشه! و حتی ممکنه خود فروشنده خربزه، فروشنده دل خوش هم باشه! که خب این قسمت شعر، مشخصا فانتزی هست و شرح اون هم فانتزی میشه.
قرینه سازی «چند من» با «یک سیر» (سیری)، حکایت «آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی» هستش! اسباب گذراندن اوقات خوش هست اما اوقات خوش نیست! چرا که پدر مرده و کل خانواده و فامیل در وضعیت سوگواری به سر میبرند و بنابراین دل خوش وجود نداره.