سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری
سهراب ی تر

سهراب ی تر

سهراب ی تر - شرح اشعار سهراب سپهری

صدای پای آب __ 6

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
فکر بازی می کرد
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید :
وقتی در خانه تنها هستیم، گاهی برای تازه شدن خیال و نگاه، به کنار پنجره می آییم تا چیزهای دیگری، به جز این اشیائی که ساعت هاست می بینیم، ببینیم .
همیشه در تنهایی هاست که انسان به تماشای چیزهایی می رود که هرگز ندیده، یا به تجاربی که هرگز کسب نکرده، حرف زدن با خدا، کمال تنهایی است و وقتی تنهایی به کنار پنجره می آید یعنی، پاسخ خود را هم گرفته .
و از سویی سهراب منظورش این بوده که در تنهایی هایش به مکاشفه می رفته .

ویرایش:

به پس پنجره چسبانیدن، بیانگر میل به ارتباط با آنسوی پنجره است. ارتباط از درون به برون و یا برعکس، ارتباط از برون به درون. پس دو حالت میشه، انتقال چیزی از درون و یا دریافت چیزی از بیرون. شاعر بعد از این قطعه، به دو مفهوم «شوق» و «حس» اشاره میکنه. شوق رو باید نیرویی در نظر داشت که «برنده» است به معنی «حامل» (منظورم برنده و بازنده نیست!). «شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم» فریدون مشیری. «شوق است در جدایی و جور است در نظر» سعدی.
و اما «حس» مربوط به توانایی های حواس (شنیدن، دیدن، بوئییدن و ...) میشه. حس کردن. احساس کردن. که نوع ارتباطِ حس کردن، دقیقا برعکس شوق داشتن هست. بدین ترتیب که احساس کردن، توانایی دریافت کردن چیزی از بیرون میشه در حالی که شوق داشتن، نیرویی برای انتقال از درون به بیرون هست.
پس هسته اصلی این قطعه شعر «ارتباط» هست! در اینجا سهراب چگونگی ارتباطش رو (در زمان کودکی) توصیف میکنه که خب عاری هست از تعقل و تفکر و خویشتن داری و این قبیل موضوعات! که بعدها در شعر «چشمان یک عبور» از دفتر«ماهیچ، مانگاه» در خطاب به دوران کودکی، به این شکل اشاره میکنه که: «ای بهار جسارت! امتداد تو در سایه کاج های تامل پاک شد».
خب حالا میتونیم برگردیم به قسمت سختش، در ابتدای همین قطعه که با «گاه، تنهایی» شروع میشه ^__^. اینجا، قسمتِ فانتزی (fantasy) شعر هست! در دنیای عینی چیزی به نام تنهایی وجود خارجی نداره! مثل فکر کردن! وجود خارجی نداره، اینها اصطلاحا ذهنی و یا سابجکتیو (Subjective) هستن. به همین دلیل فانتزی میشن یعنی غیر واقعی میشن. تنهایی، جان دار شده و برای ایجاد ارتباط با مخاطب شوق داره و تمایل به احساس کردن مخاطب داره.
در حقیقت، وجود کلمه «تنهایی» باعث ایجاد پیچیدگی در فهم این قسمت میشه. برای درک این قطعه شعر، باید این رو در نظر بگیریم که «تنهایی»، مجاز و یا جایگزین چه چیزی شده!؟ به دلیل وجود تعابیر مختلف از تنهایی، این قطعه شعر در نزد هر کدوم از خوانندگان، درک متفاوتی رو ایجاد میکنه. من هم قصد ندارم این رو توصیف کنم! بهرحال نباید واقعیت شعر رو انکار کرد! به این معنی که، شاعرِ خردمند، از دوران کودکی خودش صحبت میکنه که الزاما در اون دوران، خردمند نبوده! چرا که تعقل و تفکر ستون های اصلی کسب کمال و خردمندی هستند در حالی که شاعر در رابطه با همون دوران صراحتا بیان میکنه «فکر بازی می کرد»! پس شاعر در اینجا به دنبال توصیف یک «تنهایی» ایده آل و به کمال رسیده نیست! بلکه از تنهایی کودکانه صحبت میکنه. همچنین از نوع ارتباط کودکانه که از کمترین «پس زمینه ای» برخوردار نیست! کودک یا از سر شوق و یا از سر حس، با محیط ارتباط برقرار میکنه و در این نوع ارتباط، نفع، سودبری، مآل اندیشی و به طور کلی، هیچ هدفی در این ارتباط مطرح نیست! اون چه که من از این قسمت نتیجه میگیرم اینه که، سهراب سعی داره با بیانی نوستالژیک، خاطراتی از صداقت و پاک دلی کودکی های خواننده رو زنده کنه. به امید اینکه، تعادل نیروهای درونی خواننده رو بهم بزنه (Make Unbalancing)؛ در حالتی که میل به صداقت و پاک دلی، نیروی غالب در درون خواننده باشه: شاید توازن به نفع صداقت بهم بخوره.

البته میدونیم که سهراب در جاهای دیگه، نسبت به «کودکی»، دیدگاه های دیگه ای هم داره: «کودکی می بینی، رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور- و از او می پرسی خانه دوست کجاست» (شعر «نشانی» دفتر «حجم سبز») و یا «یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید ... کودکی رو به این سمت می آید» (شعر «بی روزها عروسک» از دفتر «ماهیچ مانگاه») باید در نظر داشته باشیم که موضوع و بستر دیگه ای در اون شعرها مطرح هست!


شوق می آمد . . . . بازی می کرد :
شوق می آمد و احساس را بیشتر می کرد، یا احساس ِشوق بیشتری می کرد، منظور اینکه : احساس کردن از روی شوق بود، هر چه شوق بیشتر می شد احساس هم بهتر می فهمید .
فکر بازی می کرد، یعنی کنجکاوی می کرد و اشاره به آزاد بودن از غم و قصه نیز هست . سهراب همیشه می گوید که درون من شاد و خندان است .

صدای پای آب __ 5

میوه کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب
آب بی فلسفه می خوردم
توت بی دانش می چیدم
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میوه کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب :
اشاره به کودکی اش دارد که سهراب در کودکی الهامات خدا را حس می کند و به اندازه روح خود می تواند این الهامات را درک کند و از آن جا که روح سهراب ِکودک هم، در کودکی ِخود بوده این الهامات در نظر سهراب ِامروز، مانند میوه کال، برای آن روزها هستند .

آب بی . . . می چیدم :
فراغت فکر در دوران کودکی را به تصویر می کشد، و می گوید در کودکی برای زندگی کردن، به فکر و ایده و عقیده نیاز نبود . به گفته دکتر کرمانی، دچار عقل استدلالی نشده بود .

تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد :
در انارستان ها تا زمانی که انارها نارس باشند چیده نمی شوند، رسیده شدن انار، ترک خودن انار را در پی دارد، پس وقتی اناری ترک بردارد رسیده شده است و دست برای چیدن به سمت انار بلند می شود مانند خواهش کردن و دعا کردن نزد پروردگار که دست به منظور دعا به بالا برده می شود . این معنی ظاهری این مصراع است، اما :
در حقیقت انار در این مصراع به معنی درون انسان است و ترک برداشتن انار، اشاره به، رسیدن به حالات عرفانی را دارد، یعنی درون انسان به سعادت لحظه ای می رسد (پرنده مردنی است، فروغ) هر گاه انسان به سوی معبودش می رود، و سفره دل باز می کند و در حالتی عرفانی غرق می شود دست نیازش، از خدا، خواهش خود را می طلبد .

تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت :
آواز پرندگان و در کل شنیدن هر صدایی در اطراف، نه با گوش، بلکه با سینه درک می شد . منظور از سینه، محل تجمع احساسات انسانی است .

صدای پای آب __ 4

باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باغ ما در طرف سایه دانایی :اضافه استعاری هست۱.اشاره به اینکه زندگی هنری و فرهنگی ای داشتند۲.کودکی سهراب در باغی (زندگی ای) بود که دانایی وجود نداشتمورد دوم قوت بیشتری داره، هر چند مورد اول نقض نخواهد شد اما معنی ابتدایی این جمله، مورد اول هست ولی معنی نهایی، همون مورد دوم هستمنظور سهراب از سایه، "خالی" هست و اینجا هم سایه دانایی، یعنی جای خالی دانایی .

احساس و گیاه : (تشخیص، استعاره)اول اینکه اشاره به زندگی شان دارد که با طبیعت سروکار داشتند و دوم اینکه برگ با یک گره به ساقه متصل است و به نظر من برگ رو همون احساس در نظر بگیریم و احساس رو تمام حواس آدم (بدن و جسم مادی) که با دنیا در ارتباط هست و گیاه هم آدم.

نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه :توی قفس پرنده ها یه آینه کوچولو می ذارن که زیاد هم دلتنگی نکنه !!!قفس رو دنیا در نظر بگیریم و نگاهی که قفسش رو خوووب می بینه و آینه، واسه اینه که خودش رو هم خوووب می بینه، حالا در یک لحظه هر دو نگاه (هر دو فکر) با هم، میشه نقطه برخورد .

قوسی از دایره سبز سعادت :شکل دایره : دایره، تکامل اشکال است !!! هر چقدر اضلاع یک شکل بیشتر باشد به دایره نزدیک تر است پس هر چقدر "دایره ای تر" باشد به سعادت نزدیک تر است. به اعتقاد عده ای (یونانیها) دایره کامل در دنیا وجود ندارد (سعادت کامل وجود ندارد)، و سهراب هم گفته : "شاید" یک منحنی از این دایره بود

دایره سبز سعادت :استعاره از بهشت استانسان قبل از هبوط (اخراج از بهشت و اسکان در زمین) در دایره سبز سعادت (بهشت) قرار داشت

صدای پای آب __ 3

پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید چند من خربزه می خواهی
من از او پرسیدم دل خوش سیری چند
پدرم نقاشی می کرد
تار هم می ساخت، تار هم می زد
خط خوبی هم داشت
 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود:
احتمالا سهراب فکر می کرده که وقتی پدرش بمیرد دیگر همه چیز فرق می کند، اما بعد از مرگ پدر، آب از آب تکان نخورده بود و همه چیز روال عادی خود را سپری می کرد .

مادرم بی خبر :
آنقدر پیوند عاطفی میان پدر و مادر سهراب زیاد بود که با مرگ پدر، مادر از این خواب خوش می پرد، و از سویی بنا به گفته دکتر کرمانی، تلمیح دارد به اعتقاد عامیانه کاشانی ها که فلج بودن پدر را ترسیم می کند .
 
خواهرم زیبا شد :بنا به گفته های سهراب، پدرش مردی مستبد و با انضباط بوده و در این جا آزادی، بعد از مرگ پدر را اشاره می کند، به نقل از شرحه شرحه: پدر سختگیر می میرد و خواهر کوچکتر فرصت آرایش می یابد. حال دیگر خواهر می تواند آنگونه که خود دوست دارد لباس بپوشد و خود را زینت دهد [کتاب شرحه شرحه، فرزاد اقبال].

پاسبان ها همه شاعر بودند:در مورد این مصرع، و سوال خواهرش که معنی این مصرع را می پرسد، سهراب این گونه جواب می دهد :کسانی که معنی این شعر را نمی فهمند، فکر نمی کنند که من درباره آنچه که نیست ولی مایلم که باشد، صحبت می کنم .
 سهراب :
یادم هست در بنارس، میان مرده ها و بیمارها و گداها، از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک (استتیک به معنی زیباشناختی، زیبابینی)
سهراب از زیبابینی اتفاقات و اطراف سخن گفته و اینکه پاسبان ها همه شاعر بودند، فقط یک زیبابینی هست .

 مرد بقال . . . سیری چند :
در ابتدا می توان گفت که غم و اندوه آن قدر سهراب را فراگرفته که حوصله پاسخ دادن به جواب بقال را هم ندارد .
 اما، سهراب نسبت به درونش در روز مرگ پدر گفته : درون من زیبا و خندان بود .

احتمالا منظور سهراب از دل خوش سیری چند این بوده که، سهراب همه جا به دنبال دل خوش می گردد و حتی از بقال هم طلب دل خوش می کند .

ویرایش: یک نکته جا افتاده در شرح این قسمت، مربوط میشه به نوع میوه ای (خربزه) که مرد بقال میفروشه. بعضی میوه ها مثلا سیب، انار، گلابی به دلیل کوچک بودن، میوه های تک نفره به حساب میان. بگذریم از اینکه ما همیشه عادت داریم که خوراکی هامون رو با بقیه شریک بشیم. اگه شما هوس خوردن سیب کرده باشید لازم نیست که وقتی میخواید سیب بخرید، به فکر پیدا کردن «شریک خوردن» هم باشید! اما خربزه یه میوه تک نفره به حساب نمیاد! خوردن خربزه، در یک جمع معنی پیدا میکنه؛ جمعی از دوستان، جمع خانواده ... حالا با مرگ پدر، جمع خانواده ما، جوی برای خوردن «چند من خربزه» نداره! چرا که جمع شدن، به یک نیروی درونی نیاز داره که اینجا سهراب اونو به«دل خوش» تعبیر کرده و من هم فکر میکنم که تعبیر بسیار بجایی هست. شما با دوستان تون به یه تفریح چند ساعته میرید (البته الان دیگه تو جمع ها، خربزه خوری نیست و احتمالا پیتزا خوری هست) اگه کسی در جمع شما ناخوش باشه، یک نفر ناراحت باشه، چطور میتونید دراین چند ساعت، یه تفریح دست جمعی انجام بدید؟! حال وضعیتی رو تصور کنید که از کل جمع، فقط یک نفر دل خوش داره و بقیه خیر! پس باید گفت برای داشتن یک تفریح دست جمعی، همه افراد جمع باید «دلِ خوش» داشته باشند.

اما چرا سهراب از خربزه فروش (بقال) سراغ «یک سیر دل خوش» میکنه؟ دقیقا دلیلش مربوط میشه به همین که خربزه خوردن، نیاز به یک جمع شاد داره و خربزه فروش که دائم سروکارش با جمع های شاد (خربزه خرها، کسایی که خربزه ازش میخرن) هست، و اگه جمع های شاد وجود نداشته باشن، خربزه ای نمیتونه بفروشه، پس الان شخص سوگوار (شاعر) حدس می زنه که بقال لابد ازمعامله «دل خوش» هم اطلاعاتی باید داشته باشه! و حتی ممکنه خود فروشنده خربزه، فروشنده دل خوش هم باشه! که خب این قسمت شعر، مشخصا فانتزی هست و شرح اون هم فانتزی میشه.

قرینه سازی «چند من» با «یک سیر» (سیری)، حکایت «آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی» هستش! اسباب گذراندن اوقات خوش هست اما اوقات خوش نیست! چرا که پدر مرده و کل خانواده و فامیل در وضعیت سوگواری به سر میبرند و بنابراین دل خوش وجود نداره.


پدرم نقاشی می کرد . . . تار هم می زد :
با توجه به معانی ذکر شده در بالا، سهراب به شدت مرگ پدر را بی اهمیت و امری لازم، بیان می کند، برای نگه داشت حرمت پدر و یاد کردن از پدر، این طور می گوید که پدرم نقاشی . . .

صدای پای آب __ 2

اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک سیلک
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی پدرم پشت زمان ها مرده است
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 گیاهی در هند:
گیاه ریواس که عده ای از عرفا معتقدند انسان از گیاه و خاک است، گیاهی به نام ریواس

 خاک سیلک:
تپه ای در کاشان که اعتقادی هست مبنی بر اینکه این تپه، اولین جایگاه آدم بوده است

 پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی:
زمان سرودن این شعر، دو سال بعد از مرگ پدر بوده، خوابیدن در مهتابی به این معنا است : در فصل تابستان برای رهایی از گرما روی پشت بام می خوابیدند و این دو بار خوابیدن در مهتابی اشاره به گذشتن دو تابستان و دو سال دارد

پدرم پشت زمان ها مرده است :
با توجه به سطرهای قبلی شعر، مبنی بر گم کردن نسب پدری و مکانی خود، باید گفت که منظور مرگ پدر نوعی بشریت است اما واقعیت این نیست سهراب آنقدر با زندگی و این اجبار به زندگی در زمین، آشنایی و معرفت پیدا کرده که برایش فرقی نمی کند که پدرش مرده است یا زنده، او مرگ پدرش را یک اتفاق بدیهی می داند. برای مرگ پدر، سهراب می گوید :
 زندگی ما تکه ای است از هماهنگی بزرگ. باید به دگرگونی های این تکه تن بسپاریم. وقتی به همدردی بزرگ دست یافتیم، بستگی های نزدیک، جای خود را به پیوندهای همه جاگیر می دهد. آن روز (روز مرگ پدر) من تنها در دره ها می گشتم، خود را با همه چیز هماهنگ می دیدم، گاوی که در یونجه زار می چرید، چنان در گردش هستی رها بود که با رهایی خود، بستگی های خانوادگی مرا سست می کرد.
این گفته های سهراب به خوبی روشن کننده منظور می باشند .